یکی از روزها وقتی مشغول قرائت قرآن بودیم و مرتب با چفیههامان، پشهها را میراندیم یکی از رزمندهها با حالتی عصبانی فریاد زد «ای خدا چیکار کنیم! با کومله و دموکرات جنگیدیم و قاسملو و رجوی رو فراری دادیم، با صدام و حزب هم بعث میجنگیم ولی با این مگسها و پشهها خودت بجنگ و فراریشون بده» که همه بچهها حسابی خندیدند.
به گزارش صبح رانکوه ، به نقل از دانا ،پیشکسوت بسیجی محمد علی فلکی ، از پیشکسوتان جهاد و شهادت با یادآوری خاطرات ماه مبارک رمضان در دوران دفاع مقدس اظهار داشت: تمام زمانها و مکانهایی که در دوران 8 سال دفاع مقدس توفیق حضور داشتیم، سرشار از صفا و معنویت و لحظات ملکوتی به یاد ماندنی بود.
چه به لحاظ حضور در عرصه جهاد و مقابله با دشمنی که به زعم باطل خود قصد بر هم زدن وبه شکست کشاندن این انقلاب نوپا را در سر میپروراند خود توفیقی معنوی والهی محسوب میشد و چه اجابت فرمان جهاد تحت زعامت امام خمینی(ره) و لبیک گفتن به این ندای حسینی، به خودی خود مایه افتخار ومباهات وانگیزهای برای سیر معنوی بود. از سوی دیگر حضور در این عرصه در جمع مجاهدین و همسنگران، این نیکوترین بندگان خاص و همنشینی در جوار مجاهدینی که هر از چندگاهی بال ملکوتیشان جمعی از آنان را به معراج رسانده و در جوار اصحاب عاشورایی کربلا ارتزاق میکنند باعث رونق و اوج صفای معنوی بود.
اما تقارن این حضور جهادی در کنار آن مجاهدان حقیقی و همزمانی با ایام ماه مهمانی خدا به آن دوران پر حلاوت دفاع مقدس ویژگی خاصی میبخشید.
ماه مبارک رمضان به خودی خود ماه رحمت و مغفرت و ماه قفل و بند شیطان است؛ آنهم در حال و هوای جبهه با راز و نیاز شبانه و کار و تلاش و تشنگی روزانه و چه گوارا بود عرق مقدسی که بر پیشانی رزمندگان مینشست.
اواخر اردیبهشت سال 1362 و بعد از عملیات والفجر یک، لشکر حضرت سیدالشهداء(ع) به فرماندهی سردار شهید «حاج کاظم رستگار»، به منظور سازماندهی و تکمیل گردانهای لشکر و همچنین آموزش نیروها و مهیا شدن برای انجام عملیات بعدی، اردوگاه خود را از پادگان دوکوهه به منطقهای در حاشیه جاده بین شهرستان پلدختر به ملاوی، در نزدیکی روستای امامزاده محمد (نرسیده به رودخانه سیمره) منتقل کرد.
این اردگاه که در دامنه ارتفاعات و دارای پوشش گیاهی از درختان بلوط بود، محل مناسبی برای آموزش نیروها محسوب میشد. یکی دو ماه بعد از حضور در این اردوگاه، فصل تابستان با ماه مبارک رمضان مقارن شد. با توجه به اینکه مدت حضور رزمندگان در مناطق عملیاتی وحتی اردوگاههای آموزشی نامشخص بود، تا یکماه نمازها قصر و شکسته خوانده میشد اما بعد از یک ماه، علی رغم نامشخص بودن زمان باقی مانده از حضور، باید نماز کامل خوانده شود. چون بیش از یکماه در این اردوگاه مستقر بودیم، بنابراین نمازمان کامل بود و باید روزه هم میگرفتیم.
با وجود روزهای بسیار گرم و بلند اما به ناچار روزه میگرفتیم اما فرمانده لشکر، اجازه داد که از فعالیتهای آموزشی و ورزشهای آمادگی جسمانی کاسته شد اما گرمای طاقت فرسا در زیر چادرها بدون داشتن حداقل امکانات سر پناه وخنککننده، واقعاً محشری باور نکردنی بود. تقریباً همانند همین روزها، با این تفاوت که در دمای بیش از 45 درجه بدون سرپناه و در زیر چادرهای گروهی مضافاً اینکه شبها اذیت مگسهای سمج و روزها پشههایی که حاصل درختان بلوط بودند، به هیچ عنوان اجازه استراحت و آسایش را به رزمندگان نمیداد.
در چنین فضایی با آن روزهای طولانی که بیش از 16 ـ 17 ساعت خورشید پرحرارت بالای سرمان بود، صبح ها با اجرای مراسم صبحگاه گردانی بسیار کوتاه و بدون ورزش به کارهای نظافت و امور جاری میپرداختیم. بعد از فارغ شدن از کارهای جاری وعمومی که غالباً سبک بود، نماز ظهر را به جماعت در حسینیه لشکر که در وسط اردوگاه با تیرکهای چوبی و سقف برزنتی قرار داشت اقامه میکردیم.
هنگام قرائت دعای مخصوص «یا علی و یا عظیم یا غفور یا رحیم»که بعد از اقامه نمازعصر دسته جمعی سر میدادیم، وقتی به فراز آخر دعا که «وادخلنی الجنه» میرسیدیم در عین حال که از گرما تمام بدنمان خیس عرق شده بود و پنداری کنار تنور نانوایی قرار داریم، با تمام وجود یکایک حروف و کلمات و فرازهای دعا را از اعماق جان زمزمه میکردیم . واقعاً احساس می کردیم خداوند سرتاپا گوش شده و دعاهای ما را میشنود و بیش از هر چیزی برای امام و پیروزی رزمندگان در جنگ دعا میکردیم.
بعد از نماز هم به محض رسیدن به چادرهایمان، چفیهها را خیس کرده و قدری زیر درختان بلوط استراحت میکردیم که البته گرمای هوا آنقدر زود چفیهها را خشک میکرد که هنوز خواب نرفته باید بلند میشدیم و آن را خیس میکردیم. با نزدیک شدن غروب آفتاب و فروکش کردن گرمای شدید، قرآن به دست از قرائت آیات کلام الله مجید حظ و لذت معنوی میبردیم. هرچند که مهیا کردن افطار به عهده شهردار چادر بود، اما همه برو بچهها در تهیه سفره افطاری و شام که هردو باهم بود، کمک میکردند.
یکی به دنبال درست کردن شربت خاکشیر، دیگری به دنبال درست کردن چای، آن یکی سفره را پهن میکرد و خلاصه هر یک از بچههای چادر گوشهای از کار را بر عهده میگرفتند. با بلند شدن نوای اذان، دعای سفره دسته جمعی خوانده میشد و رزمندهها روزه خود را باز میکردند. بعد از خوردن افطار وشام آماده میشدیم برای شرکت در نماز جماعت مغرب وعشا که این نماز شور وحال خاص خودش را داشت. سخنرانی بعد از نماز ودعای مخصوص روز که پنج شنبهها دعای کمیل و سه شنبهها دعای توسل بود، انجام میشد. بعد از نماز هم معمولاً نزدیک ساعت یازده از مسجد متفرق میشدیم به سمت چادرها و گپ وگفتوگوها معمولاً در این ساعت انجام میشد و رفته رفته آماده میشدیم برای خواب که البته قبل از خواب، قرائت سوره واقعه به صورت دسته جمعی فراموش نمیشد.
تا قبل از سحر و خوردن سحری، با توجه به اینکه 2 ـ 3 ساعت بیشتر تا سحر زمان نداشتیم، بعد از برقراری آرامش و استراحت هر فردی که میخواست راز و نیازی داشته باشد، فانوس وکتاب دعا و قرآن را بر میداشت و به گوشهای از صحرا میرفت وتا نزدیک سحر مناجات میکرد.
خاطرم هست که یک روز نزدیکیهای غروب، گرمای شدید همه بچهها رو از حال برده بود و هر کسی گوشهای نشسته و درحال قرآن خواندن بود و مرتب با چفیهای که در دست داشت، پشههای اطرافش را میراند. در حال قرائت قرآن بودم که ناگاه یکی از دوستان ـ برادر پیشکسوت حسین شهبازی ـ با حالتی عصبانی فریاد زد «ای خدا چیکار کنیم! با رژیم پهلوی مبارزه کردیم و شاه رو فراری دادیم، با ملی مذهبیها و نهضت آزادی مبارزه کردیم و بنیصدر رو فراری دادیم. با کومله و دموکرات جنگیدیم و قاسملو و رجوی رو فراری دادیم، با صدام و حزب هم بعث میجنگیم ولی این مگسها و پشهها رو خودت باهاشون بجنگ و فراریشون بده» که همه بچهها زدند زیر خنده.
هر چند که گرما و سختی روزه گرفتن آن سال فراموشم نمیشود اما حال معنوی وصفای دلی که در آن ماه رمضان نصیبم شد را هر گز در طول این پنجاه سال عمرم به دست نیاوردم. در این ماه مبارک رمضان دعا میکنم خداوند به برکت این ماه عبادات عاقبت همه مارا ختم به خیر کند. انشاءالله