اختصاصی صبح رانکوه– حسین ثاقبی: خمیر را با تمام دستش ناز و نوازش داد، با پنجههایش چنگ کشید و نوک نوک زد. نان داغ که افتاد روی پیشخوان، سوراخ سوراخ بود. یک تکهاش را گرفت چسباند به صورتش. گفتم: «با نون چکار میکنی؟ بچه.» گفت: «دارم دنیا را از سوراخ نون میبینم.» متصدی بانک هم تراول را گرفته بود جلوی صورتش. راستی آدمها از لای پول دیدنیترند؟ چشم از عکس که برداشت، دستش را برد روی کاغذ گفت: «مینویسم برای بیمارستان آتیه. خصوصییه. ده تومن آماده کنید.» دولتی را میگفت دستیارانش عمل میکنند. وسایلش هم ممکن است چینی باشد. «مبلغی هم نقد همراهمان باشد.» هم جلسهای حساب میکرد هم کتابی. هرجور شما راحت بودید. تضمینی هم قبول میکرد اما پولش دو برابر بود. به همکارش در مدرسه میگفت: «تضمینی خیلی خوب است. همان درس را میدهی و پولت را هم میگیری. اگر قبول شد هم پول بیشتری میگیری هم معروف میشوی. نشد هم مزدت را جلوتر گرفتهای.» سالن را به دنبالش ترک کردم. بدو بدو به او رسیدم. تا آمدم عرض کنم، گفت: «شنیدی چه میگفت؟» سرم را تکان دادم. «میگوید کتاب هم مثل پفک است. کی به اینها مجوز میدهد؟» استادم میگفت: «دنبال قرص نون باش تا قوس نون!» قلم را میزد به دوات و میگذاشت روی کاغذ و میکشید و نون مینوشت. قوز پشتش هم قوس برمیداشت وقتی خم میشد روی زانویش