نامادری…

پاورچین پاورچین خود را به داخل خانه کشاند. سعی بسیار داشت تا نامادری صدای پای او را نشنود. ترسی مبهم در وجودش لانه کرده بود، ترس از نامادری، ترس از زنی که با چشمان پُرکینة خود همه جا او را تعقیب می کرد و یک لحظه او را به حال خود نمی گذاشت.

 

اختصاصی صبح رانکوه / عباس رسولی املشی:

پاورچین پاورچین خود را به داخل خانه کشاند. سعی بسیار داشت تا نامادری صدای پای او را نشنود. ترسی مبهم در وجودش لانه کرده بود، ترس از نامادری، ترس از زنی که با چشمان پُرکینة خود همه جا او را تعقیب می کرد و یک لحظه او را به حال خود نمی گذاشت.

لرزشی محسوس سراپای وجودش را فرا گرفته بود ودانه های عرق، صورت و پیشانی اش را پوشانده بود. به هر زحمتی

بود خود را جلویِ درِ اتاقش رسانید. آرام دست برد تا دستگیره را بچرخاند، امّا در همین حال فریاد نامادری او را در جایش میخکوب کرد. مانند برق گرفته ها در جایش خشک شد. نامادری با صدایی تکان دهنده فریاد زد:

ـ  به به، آقا تا این وقت کجا تشریف داشتند؟ لااقل می گفتید تا ما سرِ راهتان را چراغانی کنیم.

و بدونِ آن که مهلت جواب دادن بدهد، ادامه داد:

ـ بله دیگر ، آقا یاد گرفته اند که هر وقت خواستند به خانه بیایند. الان یک پذیرایی ازت می کنم که برای همیشه یادت بماند.

حمید دوازده سال بیش ترنداشت وجسم نحیف او زیر مشت و لگد وکتک های نامادری، روز به روز بیش تر رو به ضعف وتحلیل می رفت. برایش تجربه شده بود که هرگاه نامادری کتک زدن را شروع می کردتا خسته نمی شد از زدن دست نمی کشید. در این میان پدر بی تفاوت او، اگر هم درخانه بود، هیچ گونه عکس العملی از خود نشان نمی داد و نامادری

هم همیشه بهانه ای برای زدن او پیدا می کرد. هنگامی که مادرش زنده بود، حمید خود را خوشبخت ترین انسان روی زمین می دانست . مادرش را دو سال قبل از دست داده بود و بعد از فوت مادرش بود که پدرش همسری دیگر اختیار کرد. نامادری روزهای اوّل، محبت هایی نسبت به حمید می کرد، ولی به مرور که جایش را در خانه محکم کرد، اذیت و آزار حمید را هم آغاز کرد.

پدر از رفتارهای همسرش نسبت به حمید باخبر بود، اما ترسی که از همسرش داشت، باعث می شد نتواند در کارهای او دخالتی بکند. آن روز بعدازظهر هم نامادری بدن نحیف حمید را با خود به داخل زیرزمین خانه کشانید و پس از آن که کاملاً از زدن او خسته شد، همان جا  رهایش کرد و در را رویش بست. طبق معمول هر قدر حمید التماس کرد، فایده ای نداشت و نامادری به کارخود مشغول بود. حمید از زیرزمین خانه شان خیلی می ترسید. آنجا علاوه برتاریکی، پُر ازسوسک، موش و موجودات دیگر بود. وحشت از زیرزمین تاریک از یک سو و از سویی دیگر، فشارگرسنگی باعث شد تا خیالاتی گوناگون مغز حمید را پُر کند. گاهی شبحی را می دید که با لباس کاملاً سفید و با قیافه ای شبیه نامادریش، در حالی که میله ی فلزی داغ شده در دست دارد ، به او نزدیک می شود. شبح سفیدپوش فلز داغ شده را که از آن بخار بلند می شد، به طرف حمید می آورد و در بدن نحیف او فرو می برد. حمید با تصوّر این صحنه ها، سراپا  می لرزید و با صدای بلند فریاد می زد:

ـ نه نه، بسه دیگه ، به خدا اشتباه کردم، اشتباه کردم .

با وجودی که فریادهای دلخراش او به گوش نامادری و پدرش می رسید، اما کسی توجهی به فریادهای او نمی کرد. تازه

سپیده ی سحر دمیده بود که نامادری درِ زیرزمین را گشود. حمید در گوشه ای از زیرزمین سرانجام به خواب رفته بود و با فریاد تکان دهنده ی نامادری از خواب پرید. نامادری نهیب زد که:

ـ یالله پاشو زهرمار کوفت کن مدرسه ات دیر میشه . این را گفت و از جلوی درِ زیرزمین دور شد.

***

تنها دلخوشی حمید مدرسه بود، چون تنها در آنجا بود که معنی واقعی محبت و دوست داشتن را لمس و احساس

 

می کرد. آن روز انشا داشتند و هفتة قبل معلّم از آن ها خواسته بود که انشایی در بارة مقام مادر بنویسند، اما

حمید فرصت نکرده بود چیزی بنویسد و خداخدا می کرد معلّم او را صدا نکند. همین طور هم شد و به علّت مفصّل بودن انشای یکی از بچّه ها، قرار شد بقیّه انشایشان را هفتة آینده بخوانند.

حمید بعد از آن که به خانه آمد، با وجودی که باز هم از زخم زبان نیش دار نامادری در امان نبود، مظلومانه خود را به گوشه ای از اتاق رساند، بساطش را پهن کرد و تصمیم گرفت حالا که فرصتی هست، انشایش را بنویسد. قبلاً زیاد در بارة انشای خود فکر کرده بود، ولی نمی دانست چه بنویسد. سرانجام آن روز بعد از گذشت ساعاتی انشای خود را آماده کرد و چون خیلی خسته شده بود، همان جا به خواب رفت.

پس از گذشت مدّتی، وقتی نامادری پا به داخل اتاق حمید گذاشت و او را در خواب دید، تصمیم گرفت مثل همیشه او را با فریاد از خواب بیدار کند، امّا در همین حال چشمش به دفتر انشای حمید افتاد که بالای صفحه ای از آن با خط نسبتاً درشتی نوشته شده بود: « در باره ی مقام مادر هرچه می دانید، بنویسید. »

حس کنجکاوی او را واداشت که انشای حمید را بخواند و همین کار را هم کرد. هر جمله از انشای حمید مثل سوزنی

بود که بر قلب نامادری فرود می آمد و با خواندن آن، نامادری از خودش احساس نفرت و بیزاری می کرد. حمید از

اوّل تا پایان انشا تماماً در مورد خوبی ها و نیکی های نامادری خود نوشته بود و او را به عنوان یک مادر ستوده بود و نوشته بود که به خاطر داشتن چنین نامادری، خود را خوشبخت احساس می کند.

وقتی که نامادری خواندن انشا را به پایان رسانید، اشک از چشمانش سرازیر شد. نمی توانست خود را با آن همه

بدی هایی که در حق حمید روا داشته بود ببخشد. بی اختیار زانو زد وحمید را که هنوز درخواب بود به آغوش کشیده و چهره اش را بوسه باران کرد.

حمید ناگهان از خواب پرید. فکر می کرد که نامادری باز هم در حال آزار و اذیت او است. با التماس و زاری می گفت:

ـ  نه نه، خواهش می کنم، التماس می کنم، مرا نزن! مرا ببخش!

نامادری وقتی این حرف ها را شنید، قلبش بیش تر به درد آمد و با صدایی که از ناراحتی و پشیمانی می لرزید، گفت:

ـ  نه پسرم، تو مرا ببخش، همه چیز تمام شد، حالا من از خواب بیدار شده ام و همه چیز را فهمیده ام. خواهش می کنم فقط یک کلمه بگو آیا مرا به خاطرِ آن همه بدی ها و آزاری که در حق تو کرده ام می بخشی؟

حمید نمی توانست این صحنه را باور کند. انگار همه چیز داشت در خواب اتّفاق می افتاد. در آن حال با صدایی پُر از

شوق و هیجان فریاد زد: مادر …

آنگاه خود را در آغوش نامادری رها کرد.

«  عباس رسولی املشی  »

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *