11:07

1403/06/17

یک بعد از ظهر تابستان

یک بعد از ظهر تابستان و لاهیجان پایتخت فرهنگی استان گیلان و حجوم داعش اینها چگونه می توانند در باور بگنجند ؟!

 

احترام پورمحمدی املشی:

یک بعد از ظهر تابستان و لاهیجان پایتخت فرهنگی استان گیلان و حجوم داعش اینها چگونه می توانند در باور بگنجند ؟!

خوابیده بر سنگفرش پیاده رو زنی که انگار مرده است . و نگاههای کنجکاو و پرسشگر و نگران عابرانی که نمی دانند چه عکس العملی باید داشته باشند . و مگر می توان بر پیکر خوابیده و مردۀ انسانی و بلأخص زنی در پیاده روی یکی از شلوغ ترین معابر شهری آنهم در اوج ساعات ترددش بی تفاوت بود ؟!

یک قدم پا پیش می گذارم و در عین حال یاد گفته دیشب شوهرم می افتم ( که تو پارکهای لاهیجان تئاتر خیابانی بر گذار می شود . ) منتهی صحنه هنوز جان نگرفته ، ابتدای حرکتشان بود و دخترکی که نگاه پرسان مرا دید گفت نمی خواهی کاری کنی ؟ گفتم نه چه کاری؟! مگر شما تئاتر اجرا نمی کنید ؟! گفت چرا ، ولی برای جلب توجه مردم باید کاری کرده باشیم . منتظر می مانم و پیرامونم را ورانداز می کنم تمام اکیپشان که در داخل یا  بیرون صحنه هستند از باقی جمعیت قابل تشخیص اند و این از لباسهای مشکی که طراحی خاصی را بهمراه دارد قابل تشخیص است از صورتهای آفتاب سوخته شان که با گریم  چهره شان سوخته تر از آنی که هست  به نظر می رسد ، از نگاههای مات و نگران ، از غباری که انگار سالیان سال است بر پیکرشان نشسته و بار غریبی و مظلومیتی که در نگاهشان موج می زند و حتی از مرد قد بلند و زمختی که ریشهای بلندی گذاشته و شخصیت یزید روزهای تعذیه را تداعی می کند .

آدمها و نگاههایشان را تعقیب می کنم و بیش از همه حیرانم که چه ارتباطی می توانم برقرار کنم با این پارچه های سه رنگ سبز و سفید و قرمزی که پیرامون زن افتاده پخش شده ؟!  رنگ سیاه آدمها و لباسهایشان با این سه رنگ شاد هستی بخش که گاه  به جانمان بسته است و گاهی با ایمانمان چه تناسبی می تواند داشته باشد ؟! ترجیح می دهم فکرم را به سمت عاشورا سوق بدهم و به سبزی لباس آقا قمر بنی هاشم و سرخی لباس شمر قداره کش و جرأت نمی کنم که به پرچم قشنگ سه رنمگان در این فضای به هم ریختۀ نفس گیر فکر کنم . ورود اینهمه آدم با این هیبت برای من و بچه هایم شوک عجیبی است هر چند که من و دختر بزرگم می دانیم که تئاتر خیابانی است اما از اون دانستنهایی است که دردی دوا نمی کند .

کم کم تعداد افراد پیرامون صحنه بیشتر می شوند و عموماً سؤال همه این است که این زن چرا افتاده و چگونه می توان کمکش کرد ؟  اما ابتدائاً در همۀ آن چیزی که می بینند با شک و تردید می نگرند .جالب است که سه پسر جوان معقولی آمدند و  یکی شان می گوید دلم می خواهد جلو بروم ولی می ترسم چون زن است بازخواست شوم و در همین بین دختر و پسر جوانی پا پیش گذاشتنه  و  به قصد کمک می روند ، اما همان دختر خانمی اولی رفت پیش شان حرفهایی زد که اینها با لبخندی بر لب به عقب برگشتند و لابد برای آنها هم گفته بود که تئاتر خیابانی است . و بعد از این بود که برای مردم مسلم شد که این صحنه خود ساخته است و نقشه ایی در کار که یک دفعه صحنه جان می گیرد و زن همچون ببری زخمی از جا بر می خیزد . با صورتی زخمی و فریادی که قصد دادخواهی دارد و یا   که می خواهد صدای مظلومیتش را به گوش دنیا برساند و رعد آسا به سمت جمعیت خیز برمی دارد و عملاً جمعیت را با خود همراه می کند .

زخمها دهان باز می کنند وآن کلمه که بار معنایی تمام جهالت ، حماقت ، قصاوت و تمام نامردی و نامردمی را با خود دارد شنیده می شود . داعش  . داعش تاوان کدام گناه زنان و کودکان بی پناه خاورمیانه است ؟! چه مظلوم است اسلام ، مظلوم تر از همیشۀ تاریخ که داعش باید پرچمش را بلند کند و ندای لااله الاالله و الله و اکبرش بلند باشد  . برای چه کاری؟!  کدام جنگ ؟ کدام جهاد ؟ چه قصاوتی که حتی فکرش آزار دهنده است و روی تمام قصابان طول تاریخ از چنگیز و هولاکو و تیمور و محمود افغان تا آتیلا و نرون هیتلر و صدام حسین و  … را سفید می کند . چه مظلوم است خاورمیانه و چه مظلوم است اسلام ، و جهان چه تقسیم بندی مضحکی پیدا کرده ، کرۀ زمین به دو نمیه تقسیم شده ، یک نیمه همواره می خندد و یک نیمه مدام می گرید !

بر مظلومیت کدامشان باید گریست ؟! خاورمیانه را که طاعونی به نام داعش به کام خود کشیده یا اسلامی را که اینگونه به صلیب کشیده می شود و یا مادر معصومه ( زن نقش اول ) زنی که زندگی اش و دخترکش را در چنگال جنون و قصاوت داعش به تصویر می کشد و زجه می زند ؟! به دخترکم که ترسیده بود می توانستم بگویم و گفتم که دخترم اینها همش بازی است ، نمایش است ولی آیا به خودم هم می توانستم بگویم ؟ آیا برای من هم بازی بود ؟! این نمایش در جایی از دنیا در بیخ گوشم در حال اجرا نبود ؟ ایا همین حالا که من دستان معصومه ام را در دست دارم دستان معصومه های دیگر در چنگال خون آشامان مرگ در ذلت و اسارت و بردگی نیست ؟ !

انگار نه انگار که در لاهیجانم ، در پایتخت فرهنگی گیلان ، پیرامون استخر ، در جوار بام سبز و سرزمینم به برکت وجود مردان مرد طعم آرامش را همچون دانه های گیلاس در دهانش مز مزه می کند .

آنجا نبودیم ، همه ما در چنگال داعش بودیم و دنیا را سکوتی گنگ و مبهم درخود گرفته بود ، سرها با بی تفاوتی روی میزهای مذاکره بر شانه ها سنگینی می کرد ، سیاستمداران همچنان به دوربینها لبخند می زدند و زخم به چرک نشسته خاورمیانه را درمانی نبود ….

تئاتر خیلی خوبی بود . از جمعیتی که متأثر در پیرامونش ایستاده و لبخندشان بر چهره خشکیده بود پیدا بود که نمایش کار خودش را کرده . از جدالی که در درونمان ایجاد کرده بود می شد فهمید . کودک درونم همچون دخترکم که تا روز بعد هم از چگونگی حال آن زن می پرسید همچنان پرسشگرانه درونم را می کاوید و جهنمی برپا کرده بود . و مگر نه اینکه هدف اجرای نمایش هم همیین بود هرچند که در جریان کار گاهی وقتها شعار گونه پیش می رفت و ظرافت بعد نمایشی اش کم رنگ می شد ولی اجرای خوبی بود کاری از بچه های محلات که امیدوارم در راستای حرکتشان همواره موفق و سربلند به جلو گام بردارند .

و بر ماست که گاهی وقتها لباس روزمره گی را از تن درآوریم و از دنیای بی تفاوتی مان خارج شده و دنیا را از زاویۀ دیگری بنگریم .

 

منبع: روزنامه آفتاب یزد

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *