اما مدتی بود نگهبان باغ شده بود «کوتم خوسی»می کرد یعنی در کلبه چوبی درختی می خوابید کار خاصی در باغ انجام نمی داد شب ها فقط محصولات باغ را از خوردن خوک وخرس جلوگیری می کرد شب پر مشقتی گذرانده بود بر خلاف روز های قبل که سحر خیزی عادتش بود در این موقع از روز هنوز خوابِ خواب بود اما تکان های شدید کلبه و صدای رعب آور باد گرم که در جنگل می پیچید او را بیدار کرد ارتفاع کلبه با زمین دو متری فاصله داشت طول و عرض آن هم به حدی بود که خودش به زحمت می توانست روی آن بخوابد به سختی از جایش بر خواست تا پارچ آب را بردارد اما متاسفانه باد پارچ آب پلاستیکی یش را از کلبه پایین انداخته بود اخم هایش تو هم رفت غرولند کنان با خودش گفت: «بی صَحَب ، تی زور هم اَمَراَ برسی » چرا که مجبور بود این همه راه را به چشمه برود اندکی روی تخته های نا صاف کلبه نشست پاهایش را به پایین آویزان کرد نگاهی گذرا به موجی که باد در جنگل راه انداخته بود انداخت او که هنوز خسته و خواب آلود به نظر می رسید تنها پیراهن قهوه ای دست دوزِ رنگ رو رفته را که تعداد وصله هایش از شمار در رفته بود می خواست به تن کند اما مشکلی که داشت پیراهن اندازه اش نبود آستین اول را می پوشید تا به آستین دوم که می رسید خیلی دقت می کرد که از وسط چاک نشود متاسفانه امروز باد، دقت لازم را از او گرفته بود پیراهن زهوار در رفته ی تِترون، از وسط پاره شد، مجبور شد نخ و سوزن بردارد آن را بدوزد از همانجایی که نشسته بود به پایین جست زد پارچ را برداشت هنوز قدمی برنداشته بود صدای چاربدارانی که از شهر برمی گشتند، شنید «گیل محله بسوت» یعنی در واقع گیل محله لقبی بود که به روستاهای جلگه ای املش می نامیدند توجه اش را جلب کرد پا تند کرد اما پارگی «رزین گالش» مانع بزرگی بود چابکی یش را می گرفت از همانجا فریاد زد« آهای برَا چه بوْتی؟ کوْر آتش بیْته؟» صدایش خلاف جهت باد گنگ و نامفهوم بود به گوششان نمی رسید دست هایش را در دو طرف دهان خود گرفت و از همه ی توانش فریاد کشید « آهای چه گفتین؟ کجا آتش گرفته ؟» صدایش واضح تر شده بود.
«عامبلو کوگه بسوت»
یعنی محل مهاجرین کُردِ جِلسه دیلمان، که در میانحله نرکه سکونت داشتند سوخت. دلش گرفت پاهایش دیگر توان حمل بدنش را نداشت در همانجا روی سنگی نشست نگران برادرش بود که تازه از آب وگل در آمده بود و در همان محل «زاکداری»می کرد دلش هزار راه رفت، نکند او سوخته باشه! آهسته به کلبه برگشت شلوار زمخت پشمی را که این اواخر اربابش از املش خریده بود پوشید داس وچوب دستی یش را برداشت راه افتاد راه سخت و ناهموار بود رزین گالش های پاره پوره، پاهای تاول زده، شلوار پشمی،هوای گرم طاقت فرسا،همه وهمه او را مصمم تر می کرد با هر سختی که بود به محل رسید بوی دود، گلویش را آزار می داد دود غلیظی، آبادی را از شناخت انداخته بود تا چشم کار می کرد آتش بودو دود! ده ها خانه و انبار های برنج«کندوج» و طویله در آتش می سوخت شدت آتش چنان برق آساو غیر منتظره بود طوری که مردم فرصت خارج کردن اسباب و اثاثیه،آذوقه و اشیاء قیمتی حتی گاو و گوسفدهایشان را نداشتند و در اندک زمان قلیلی به تلی از خاکستر تبدیل می شد باد در مسیر خود خانه ها را که البته همه شان پوششی گالی داشتند به راحتی از خانه به خانه ای حتی به روستاهای همجوار دیگر انتقال می داد طوری که چند روستا در آنِ واحد، سوخت، مهار آتش غیر ممکن شده بود ساعتی از ظهر نگذشته بود که با فروکش کردن باد انتشار آتش پایان یافت
مدتی نگذشت به یکباره آسمان تیره و تار شد ابرهای سیاه باران زا، آسمان نرکه را از روشنایی انداخت باران هنگامه کرده بود با اولین ضربات شلاق باران بر خانه های نیمه مُشتعل، آخرین آتش های پس مانده را فرو نشاند نگاه های محزون مردمی که همه ی دارایی هایشان را دود شده می دیدند چنان درد آور و ناگوار بود که اشک همه را در می آورد نرکه در غروب آن روزِ سرد و تاریک، تراژدی را در تاریخ خود ثبت کرد که از بدو تشکیل آن بی سابقه بود محمد رفیع هم با صورتی خاک آلود ودستان تاول زده در زیر شلاق باران خوشه های نیمه سوخته ی برنج را شیار می زد تا شاید بتواند قوت لا یموتی را برای زمستانش پیدا کند