اختصاصی صبح رانکوه-حسین ثاقبی: درِ کلاس اول ابتدایی از وسط دیوار باز میشد به جای اینکه از گوشه کلاس باز شود. من کنار دیوار با سه نفر دیگر روی نیمکتی مینشستم که اگر هنگام بازشدن در، کمی سرم جلوتر از میز بود حتما نصفش رفته بود. چیزی از شروع سال نگذشته بود. در میانه درس و کلاس، در، کمی باز شد و من دود شدم و از لای در رفتم بیرون. چه آفتاب پاییزی قشنگی بود- بعد از آن هروقت و هرجا جمله «آفتاب پاییزی همهجا را روشن کرده بود» را میشنوم، دچار یک نوع حس غریبی میشوم و بیاختیار سیر میکنم در هپروت اعلی. هرجا سخنی از پاییز به میان بیاید، چراغ آفتاب من نیز میدرخشد!
ذهنم از در، بدر رفت و از کلاس پرید. بعدازظهری بود، آفتابِ کمفروغ میتابید و برگهایی را که رو به زردی بودند زردتر کرده بود. رنگ طلاییشان را با رنگ ارغوانی بعضی دیگر درآمیخته بود و به دامن زیبای گُلگُلی دخترکان میمانست. چه شکوهی آفریده بود و دست من به این عظمت رسیده بود! همراه پرندههای کوچک از شاخهای به شاخهای میپریدم و جیکجیک میکردم. بدون اینکه زبانشان را بفهمم، تعقیبشان میکردم. آسمان آبی حسی غریب داشت. لکلکها آرامآرام بال میزنند و غمگنانه دور میشدند. نسیمی ملایم میوزید و با برگهای کوچک و بیطاقت، کلنجار میرفت. بعضی را یارای مقاومت در مقابل نسیم بیرمق هم نبود و با خواهشی تمام میخواستند بر درخت بمانند. اما نسیم با نیشخندی حاکی از پررویی و سماجت به نرمی پرتشان میکرد. و با بعضی بازی میگرفت و پیچ و تابشان میداد. و آرام بر زمین مینشاند. نسیم هم مثل من کودکی شده بود. گاهی به تقلید از من به سنگریزهها لگدی میزد. خاکی را به هوا میپراکند.
در میان سبزههای پررنگ و علفهای خشکیدۀ باغها به دنبال پروانههایی بودم که دیگر رمقی برای بالزدن نداشتند. و گوشهای افتاده بودند و هر از گاهی بالی به هم میزدند و چه غمانگیز …
ناگهان! صدایی نهیب زد: «تو بگو!»
برگشتم به کلاس. درحالیکه هنوز به بالزدن آرام پروانه خیره بودم. دیدم معلم با ترکۀ انارش به من اشاره میکند. به خود آمدم.
گفتم: «چه را بگویم؟»
معلم کنار تخته سیاه ایستاده بود. و روی «رانِ» باران را با دست گرفته بود. گفت: «این چیه؟»
گفتم: «با».
بعد دستش را روی «با» گرفت و گفت: «این چیه؟»
دیگر نمیدانستم چه میگوید و نمیدانستم چه بگویم. لحظهها داشتند در سکوتی مطلق پیرامون سرم سوت میزدند. انگار از یک بیهوشی طولانی بیدار میشدم. شده بودم عین پروانه و آرام بالهایم را بر زمین میگذاشتم.
معلم نزدیک شد. گفت: «نگه دار!»
دستانم را مثل پرهای کوچک پروانه باز کردم و بالا آوردم. و او با اولین ضربهای که بر دستم نواخت، گفت: «با» و با دومین ضربه: «ران!»
و این اولین باران ترکهها بود که بر من میبارید. و چه جالب! که پاییز بود و فصل باران و کلاس باران و درس باران و واژۀ باران و ترکهباران و چشمانی بارانی در دیاری که یارِ باران بود باران یار او.