«مردکانی خدا، زنکانند!»

اختصاصی صبح رانکوه- حسین ثاقبی: در کودکی همیشه می‌شنیدم که بازار ییلاقات املش و دیلمان و توابع، قزوین بود. مردم از راه کلیشم به قزوین می‌رفتند و لوازم گوناگون زندگی و حتی نفت را بار قاطر می‌کردند و می‌آوردند که البته این کار تاجران بود، وگرنه 95 درصد مردم تا ده کیلومتری روستایشان را ندیده بودند درنتیجه، جهانشان ده کیلومتر شعاع داشت و بیست کیلومتر قطر و این تمام جهان‌بینی‌شان بود! تاجران اما جهان‌دیده بودند یعنی ییلاق و املش و قزوین را می‌شناختند و آن‌طرف قزوین برایشان آخر دنیا بود و جایگاه «دیگران»! (در سال 69 بعد از زلزله، همراه دوستانی چند به درفک رفتیم، در میان راه با پسرک چوپانی صحبت کردم که نمی‌دانست دیلمان کجاست. تمام دنیایش چند راس گوسفند بود که در وسعتی میان دو کوه می‌چریدند.)

ملاهای مکتب‌دار از طالقان می‌آمدند به پدران ما سواد و حساب و کتاب می‌آموختند که بازهم قزوینی به حساب می‌آمدند. اخیرا که به طالقان رفته بودم در روستاهای مختلف آن می‌شنیدم که گویش‌شان چقدر به گویش ما در ییلاق نزدیک است. نمونه‌هایی از آن را می‌توان در کتاب «اورازان/ جلال آل‌احمد» دید. از جمله نام روستاها: آیین‌کلایه، پراچان، پرده‌سر [پورده‌ ‌سه‌ر]، ده‌در، روشن‌آب‌در، زی‌دشت، سکران‌چال، سیدآباد، سنگه‌بن، کلارود، ورکش. اسامی ظروف و وسایل روزمره‌شان نیز با ما یکی بود مثل: «آفتؤوه» (آفتابه: کوزه‌ای مسی)، «تندئور» (تنور)، «خیک» (کیسه‌ای از پوست یکپارچه گوسفند یا بز برای نگهداری پنیر و کره)، «پسینه» (پسین دورین: اتاقی پشتی که در زمستانها برای گریز از سرما در آن می‌زیستند)، «پالفه» (آخور)، «اُسبُج» (شپش)، «آفتو» (آفتاب)، «او» (آب)، «اوسال» (افسار)، «ایسه» (الان)، «بپیتی‌ین» (پختن)، «برار» (برادر)، «بشکأجی‌ین» (شکافتن)، «بن‌جی‌ین» (خردکردن)، «پولک» (دگمه)، «تلم» (گاو هنوز نزاییده)، «تلیت» (مخلوط، قاطی)، «دیم» (صورت)، «شانه‌میک» (شانه میخ: شانه نساجی)، «کأوی» (میش آبستن)، «کارتن» (عنکبوت)، «کتره» (قاشق چوبی و صاف و بزرگ)، «کله» (اجاق)، «ول» (کج)، «ولگ» (برگ)، «ویگیتن» (گرفتن)، «مهل» (مهلت)، «ویدار» (درخت بید) و ….

زنانشان هم مثل زنان این سو علاوه بر اینکه کارهای خانه را یک‌تنه انجام می‌دادند، در کارهای سخت روزانۀ بیرون از خانه یعنی در صحرا و مزرعه از کاشت و داشت و برداشت و نیز در حول و حوش خانه مثل طویله و لانه مرغان و دست‌باغ (باغ دم دستی) هم همواره همراه و یاور مردانشان بودند. اگر کمتر همراه مردان برای تهیه سوخت به جنگل یا بیابان می‌رفتند اما در تولید سوخت از راه بازیافت پهن و تپاله گاو، نقش اول و مسئولیت نخست داشتند. گاه نیز بارها و مسئولیتهای سنگین‌تری هم به طور همزمان بر دوش داشته‌اند: وقتی بچه‌های شیرخوارشان را با چادرشبی بر پشت می‌بستند. همچنین در ساخت خانه یاوری تنومند و خستگی‌ناپذیری برای مردانشان بودند و چه‌بسا همواره نقش پشتیبان و نگهبان و پرستار مردانشان را ایفا می‌کردند تا در مصاف با مشکلات زندگی کمر خم نکنند و زانو نزنند و به زاری نیفتند. زنان، به باور عامه، روزیِ زندگی را با نیز با خود از آسمان می‌آوردند. بر پایه این ضرب‌المثل طالقانی، «مردکانی خدا، زنکانند» (=خدای مردان، زنها هستند.) بی‌راه نبود که رواج داشت.

سالها سوار بر اتوبوس و بعدها با ماشین خودم قزوین را از میان دو نیم می‌کردم و می‌گذشتم. تا اینکه تکنولوژی، این گذشتن را هم از ما گرفت و ما را به کناره راند تا به مماسی به قول فرهنگستان دورۀ اول، چون: «سیخک مالیده بر گردی» (= پاره‌‌خط مماس بر دایره) از لبه‌اش بگذریم. همان‌طورکه با آمدن هواپیما، روشنفکران با یک پرواز از تهران به پاریس می‌رفتند و دیگر از ایروان و تفلیس و آنکارا و استانبول و بیروت و قاهره و … نمی‌گذشتند و با درنگی، از روشنفکران خاورمیانه ارتباطی نمی‌گرفتند تا اینکه همدلی و همزبانی‌شان کاملا از بین رفت. ما نیز در طی این صدسال اخیر از قزوین فاصله گرفتیم تا تهران را دریابیم و در دریای خرده‌فرهنگ‌های نامتقارن و بعضا نامتجانس آن با فرهنگ خودمان که طی هزاران سال اتفاق نداشته‌ایم، بسازیم و بپردازیم.

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *