شط…رنج!

آفتاب بالای سرم بود داغ وسوزنده .

کشتزار درعطش قطره ای باران وآسمان بی ابر گسترده تا بی نهایت ومن به شبحی که از دورمی آمد خیره شده بودم مادرم بود …

 

 

صبح رانکوه: مادربی هیچ حرفی سبدی را گشود لقمه نانی وپیازی “این سهم هرروزه ما بود آب درکوزه زیرسایه خنک تر میشد.

پدرگفت چه خبراز ده؟ مادرنالید همه را بردند کدخدا راه مزرعه رانشانشان داد لقمه ای به من داد وبه راهی که از آن آمده بود خیره شد وابروانش درهم رفت ازدورسوارانی می آمدند…

مادر به پدر گفت نمی شود پنهانش کرد؟ وخود به بیهوده بودن سخنش ایمان داشت .فرمان شاه بود برای گسترش سرزمین شاهان تا برسنگ نبشته ها فتوحاتشان نقش بندد واسیران را نمایش بگذارد که درزیر لگام اسبش به زانودرآمده اند…

سواران ایستادند شیهه اسبان غوغایی به پا کرده بودند …تو…آماده باش تا بیایی..مادرلگام سوار را گرفت… نمی شود اورا ندیده بگیری ؟ جزاو کسی را نداریم ما فرسوده ایم این زمین باید تنورخانه را روشن کند… سوارخشمگین فریادزد… فرمان شاه شاهان است…

مادرکه انگار زخم هزار شمشیر برتنش نشسته باشد برخاست…اگرگذشت نمایی تنها گاومان را به تو می دهم ….گاوت را می بریم می تواند شکم سربازان را سیر نماید وآهنینش تیر کمانداران خواهد شد …

راه دشوار بود ومن بدنبال سواران می دویدم با نیزه ای بردوش…رزمگاهی که نمیدانستم کجاست .روزهایی گذشت فریاد منادی برخاست …اتراق میکنیم …تا سحرگاهان ..افتادیم برسنگهای خشن که چون حریری جلوه می کرد درزیر تن رنجورمان … سراسر دشت انباشته بود ازسنگهای سیاه وسفید و مقابلمان لشکری از فلز … من جلودار لشکر شاه بودم درعقب وزیر درکنار شاه ودردوسویشان اسبان جنگی وپیل سواران ودردوسوی آنان برج هایی که کمانداران برفرازش ایستاده بودند …

طبل های جنگ نعره زدند منادی فریاد کشید به فرمان شاه شاهان هرسربازی به انتهای صف دشمن برسد وزارت نصیبش خواهدشد …

باید می جنگیدم و زنده می ماندم نه برای وزارت باید زمین تشنه کشتزارمان را سیراب می نمودم تا دود باردیگر ازتنور خانه مان بالا رود…

می جهیدم از سنگ سیاه به سنگ سفید ..سراسرتنم بخون آغشته بود ودشت سیاه وسفید ازلاشه اسبان وسواران دشمن” شاه شاهان “آکنده بود وخون چون جویباری زمین را سیراب میکرد…

تا انتهای صف دشمن راهی نمانده بود اگربه هر سنگی گام می نهادم وزیر میشدم با ضربه سهمگین اسب تنومندی را به خاک افکندم وسوارش زیرپاهای فیلان لهیده شد وزیر دشمن در قرارگاه سلطانش بود حمله کردم واورا با اولین تیر سرنگون نمودم وسلطانش تنها ماند من به انتهای دشت رسیده بودم فریاد شادی سر دادم اما فرمان رسید باید سواره می شدم نه وزیروفیل سوارم کردن وشاه دشمن دربرابرم مات ومبهوت ایستاده بود وتاج زرینش در نور آفتاب میدرخشید ازمرگ رهایی یافتم اما میدانستم که این آخرین جنگ وکشور گشایی سلطان ما نخواهد بود…

منبع: گیلان نو

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *