سه‌شنبه بازار املش

اختصاصی صبح رانکوه– حسین ثاقبی: صبحهای سه‌شبنه، در راه مدرسه که از میان تنها خیابان اصلی می‌گذشت، میزهایی را به چشم می‌آمد که مثل سربازان به خط ایستاده‌اند و خیابان‌ را قرق کرده‌اند و معمایی برایم شده بود که این‌همه میز یکباره، چگونه و از کجا می‌آیند و چه‌وقت این‌طور مرتب و منظم در کنار هم قرار می‌گیرند.

راهم را در میان ماشین‌های باری، که یکیزیکی ورودی شهر را می‌شکافتند و با هیاهوی بسیار هر کوی و برزنی را اشغال می‌کردند. تخلیه بارها همزمان با برافراشتن پرده‌های سایه‌بان یا باران‌گیر صورت می‌گرفت و سطح خیابان پر می‌شد از گنده‌سنگ‌هایی که طناب‌های کلفت و نازک مانند ماری که گوشه سایه‌بان را به دندان گرفته، دمش را به دور سنگ می‌پیچید و خود را می‌کشید تا مهارشان کند. این سه‌شنبه‌ها، چهره املش چنان تغییر می‌دادند که تبدیل می‌شد به بندرگاهی در منطقه‌ای حاره‌ای که گویی قرار است بارانی سیل‌آسا ببارد و یا آفتاب همه را بسوزاند.

از همان اول صبح، پای سفره، نقشه گرفتن پول را می‌کشیدم که از کجا شروع کنم. ساده نبود گرفتن پول‌ بازارخرجی برای خرید خوراکی یا اسباب بازی. و یا مثل بعضی به دور از چشم یگانه و بیگانه سپردن به شرط‌بندی در بازیهای دلخواه. وقتی تنها بودم معمولا پول بیشتری می‌گرفتم تا اینکه همراه داشته باشم. هرچه تعداد بازارخرجی‌بگیران بیشتر بود پول کمتری نصیب می‌شد. البته قضای پول نگرفته را هم بجا می‌آوردند و حداقل نصفش را می‌پرداختند و جای اعتراض بقیه هم نبود. مثل عیدی‌دادن و عیدی‌گرفتن بود.

غلغله‌ای برپا می‌شد از هیاهوی ماشین‌ها و آدم‌ها و کیسه‌ها و جعبه‌های بار و تیر و تخته که بر زمین می‌افتادند. کاسبان خشم و غیظ و خواب‌آلودگی و خستگی‌شان را با شوخی و لودگی در لابه‌لای کمک به یکدیگر پنهان می‌کردند و سر به سر همدیگر می‌گذاشتند. جای هر کاسب معلوم بود و با صاحبان مغازه‌ای که در جلوی مغازه‌شان بساط داشتند، مراوده‌ای معمول بود. اجناس مانده‌شان را گاهی تا هفته‌ای دیگر، در مغازه‌شان می‌گذاشتند.

سه-شنبه-بازار-املش

این روز پر می‌¬شد از دوره‌¬گردانی که آبدوغ و شربت و آبغوره و آب آلبالو و … می¬فروختند که معمولا دو سطل در دست می‌ گرفتند در یکی آب تمیز بود که لیوان‌ها را در آن آب می‌کشیدند و سپس در آن قرار می‌¬دادند و دیگری که نوشیدنی در آن بود. یکی از آنان در کنار نوشیدنی، خدمات خوشایندی هم ارائه می¬‌کرد. ترانه می‌‌خواند، بشکن¬های آبدار می¬زد! و گاهی قرِ ریزی هم همراهش می‌ریخت تا مشتری جلب‌شده را راضی‌تر سازد.

راه می‌افتادیم به گدایی، از پدر و مادر یا بزرگ‌ترهایی که دستشان به جیبشان می‌رفت. مادربزرگ و خاله و دایی و عمه و حتی آشناهای خیلی نزدیک. یک قران (ریال) مبلغی نبود. اما کافی بود یک نفر از بچه‌ها فامیل بازارخرجی بگیرد، تا همه‌چیز لو برود و انتظارها بالا بگیرد. دم در مغازه‌های بازارخرجی‌دهندگان فامیل که می‌رفتیم بسته به شرایط رفتارهایی چندگانه از خود بروز می‌دادیم. اگر سرشان شلوغ بود و حوصله ما را نداشتند فی‌الفور ادای وظیفه می‌کردند و شر ما کم می‌شد و تکلیفمان روشن. اما گاهی باید به در و دیوار تکیه می‌دادیم و گردن کج می‌کردیم. کم هم پیش نمی‌آمد که برویم به کمکشان تا یک سر کارشان را بگیریم و کمکشان کنیم یا دنبال کاری به عنوان پادو بدویم. در این‌صورت باید مزدمان را گرفته باشیم نه بازارخرجی. ولی بازارخرجی به حساب می‌آمد. وقتی پول وصول می‌شد یواشکی می‌زدیم به چاک تا به انواع تنقلات مثل کلوچه پنجهزاری و خروس-‌قندی و آب‌¬نبات چوبی و سوخته‌بادام و سیویجکَه (تخمه آفتابگردان)، پشمک، کشمش و نخود و به ویژه آسیاقا (عصای آقا: آب¬ نباتی رنگارنگ و پیچ -خورده و مدادی و به شکل عصا) و قُمپیت بخریم یا ماشین پلاستیکی و سوت و نی‌لبک و ….

با همه اینها معلوم بود سه‌شنبه‌ها در اقتصاد منطقه بسیار تاثیر داشت و زیرساختی شده بود برای فرهنگی خاص. افراد را از دور و نزدیک چه به عنوان فروشنده و چه خریدار دور هم جمع می‌کرد. کارهای بخش خصوصی که عمدتا کار در باغات چای بود معمولا تعطیل می‌شد و کارگران اول صبح به محل یا مغازه‌ای که پاتوق کارفرمایشان بود، مراجعه می‌کردند و بر اساس دفتر و دستک، تسویه حساب هفتگی می‌کردند. علاوه بر دوره‌گردان، کار کاسبان و صنعتگران ساکن هم رونق داشت از نعل‌بندی و پالان‌دوزی و خرید و فروش اسب و استر تا پرو لباس‌هایی که به خیاطان داده بودند تا تعمیر داس و تبر تا انجام کارهای اداری و مراجعه به پزشک و دعانویس و دلاک دندان‌کش و … تقریبا همه مایحتاج زندگی با چانه‌زنی فراوان و رفت و برگشتی چندباره در همین روز تامین می‌شد. بازار مکاره‌ای بود.

بازار-املش

طبیعی بود که چنین بازاری علاوه بر رفع نیازهای اقتصادی، پیامدهای فرهنگی و اجتماعی حتی سیاسی هم داشته باشد. مردم با فرهنگ‌ها و زبان‌های مختلف آشنا می‌شدند و مراوده داشتند و در زمانه‌ای که انتخاب همسر کمتر دلبخواهی بود، ازدواج‌هایی هم صورت می‌گرفت و معمولا دختران به شهرهای کاسبانی می‌رفتند که از شهرهایی مثل خلخال و اردبیل و رودبار و رامسر آمده بودند.

جوانان بزک‌کرده و رنگ و وارنگ پوشیده هم با زلف‌های آب و شانه کرده قدم می‌زند تا دلبری بجویند. پسرکان و دخترکان گلگونه در این روز خود را در میان جمعیت و در هیاهوی بازار گم می¬دیدند و با دلدار نویافته یا دیرآشنایشان به کوچه‌های باریک و خلوت، می‌خزیدند که حصارهای بلند و سفال و گل نرگس به سر، فرا گرفته بود. در اینجا بود که دست و پایشان را گم می¬کردند و خون به صورتشان حمله می¬آورد و زبانشان می¬گرفت و یادشان می¬رفت جمله یا جمله¬‌هایی که شب قبل برای گفتن به دلبرک این‌همه تمرین کرده بودند.

در این گیر و دار فقط پهلوانان زنجیر پاره نمی‌کردند، جوانانی هم بودند که جولان می‌دادند و زنجیر و پنجه‌بکس به دست و چاقوی ضامن‌دار دسته استخوانی در جیب، دنبال هم می‌کردند و نمایشی شورانگیز و گاه خونریز و خیابانی برپا می‌شد و سربازان و درجه‌داران را سراسیمه به دنبال خود می‌کشیدند. اما رسم نبود نامردی کنند و شکایت به غیر برند. عریضه به پاسگاه و دادگاه بچگانه بود. مرد آن بود که زده یا خورده دم برنیاورد تا در نبردی دیگر حماسه بیافریند.

در میانۀ این هیاهو همچنان صدای پخش انواع موسیقی و مرثیه و معرکه‌گیر و پرده‌خوان و پهلوان زنجیرپاره‌کن هم از بلندگو به گوش می‌رسید. فرقشان این بود که در صدای نوار و صفحه موسیقی قسم حضرت عباس و سر جد بزرگوار در میان نبود. شعف بود. شادی بود. غمی دلنشین موج می‌زد و روان را شاد می‌کرد. تماشا و لذت رایگان بود. نه مثل مارگیر که هنوز مار شاخدارش را نشان نداده، کاسه دست می‌گرفت. یا پهلوان که زنجیر بر بدن بسته و پاره نکرده دوران می‌کرد. یا پرده‌خوان که در میانه قصۀ پرسوز، با قسم و آیات لرزه بر اندام می‌‌انداخت تا برای گریز از دردی لاعلاج سکه‌ای برایش بیندازی و بیمه ابوالفضل العباس بشنوی، بدون بیمه‌نامۀ مهر و امضاشده. یا از او حرز جواد بخری و زیارتنامه حضرت رقیه.

سیاست‌بازان هم موقعیت و بستر را مناسب می‌دیدند و سوار بر ماشین‌های بلندگو بر سقف بسته، حنجره می‌دریدند تا وعده‌های دروغین بدهند و رای جمع کنند.

غروب سه‌شنبه که بازار برچیده می‌شد، تنگدستانی عیالوار، زنبیل به دست به دنبال بازمانده مواد خوراکی می‌گشتند تا سفره‌ای رنگ کنند برای ساکت‌کردن شکم‌هایی که صاحبانشان نیروی کارکردن یا توان پول درآوردن و یا روی گدایی و دریوزگی نداشتند.

 

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *