اختصاصی صبح رانکوه- حسین ثاقبی:اچیزی نمانده بود تا آخرین گامهایش را برای گذر از تاج کوه بردارد و تاج خوشبختی بر سر نهد و در قلعه شاهزاده بر قله شاهنشین منزل گیرد و در آغوش یار آرام شود و آسوده باشد.
بر بالای کوه درنگی کرد. نگاهی به پشت سر انداخت تا آخرین وداعش را با درهای که همۀ گذشتهاش را در آنجا بهجا گذاشته بود، کرده باشد.
ز خاطرش گذشت روزی که شاهزاده به قصد تفریح و تفرج آمده بود و او را در کنار چشمه پاییندست آبادی دیده بود. و فرهادوار تیشه به قلبش زده بود و شکافی عمیق ایجاد کرده بود تا یک دل نه، صد دل، عاشق شیرینش باشد.
یادش آمد چه شبها در باغ پشت خانهشان، خود را در آغوش شاهزاده انداخته بود. و نجوای شبانه و عاشقانه شاهزاده را بهجان شنیده بود و با او اشک وصال ریخته بود. شاهزادهای که پرگاروار بر مرکز قامتش چرخیده بود.
شاهزاده که به قصد فتح قلعۀ بالای قله آمده بود اکنون به دام صیدی آهوچشم گرفتار آمده و به دره افتاده بود و به غزالی که خرامان میرفت، خیره بود.
مادر اما راضی نبود. میگفت شاهزادگان حتی اگر سرشتی محکم داشته باشند، سرنوشتی محتوم دارند. و روا نیست دختری که با آرامش زیسته و در آزادی پرورش یافته، میان قصری آهنین زندانی شود برای زندگی. شاهزاده، دشمن فراوان دارد. کارش جنگاوری است. و برایش همیشه وعده فتح و ظفر و پیروزی ننوشتهاند.
دختر که دل از کف بداده و دامن، آلوده ساخته بود، مرغ دلش به هوای کوی شاهزاده پرپر میزد. سرِ ماندن نداشت. سرنوشت او را فرا خوانده بود. چارهای جز تسلیم و رضا نبود. آهوی گریزپایی بود که اینک به سوی صیادش گام برمیداشت و بر خلاف وزش باد موافق حرکت میکرد.
در غیاب پدر که به آبیاری باغ رفته بود، از غفلت مادر که بر نماز و نیاز عصر ایستاده بود، سود جست و سودا پخت. لباس عروسی بر تن کرد و از خانه برون تاخت. دم در، نگاهی به اندرون داشت. چهره قدسی مادرش شکی در دلش انداخت. اما وقعی نگذاشت. بر شتابش افزود که تا وقت است از دیدرس دور شود و بدید نباشد.
مادر چادرنمازش را تا زد و در جانماز پیچید و بر طاقچه گذاشت. زمزمهکنان از اتاق بیرون آمد و بر ایوان ایستاد. رو به آسمان برداشت. آخرین نگاهِ دخترش را دید که به قصد وداع برگشته بود. در درونش صدایی پیچید. کاسه دلش شکست.
دختر سینه از نفس تازه ساخت. رو برگرداند تا آخرین گامهایش را به سوی سعادتمندی بردارد. اما پایش یاری نکرد. تقلا بیفایده بود. سنگینتر از سنگ شده بود.
مادر به ستون چسبید و سر خورد و نشست. هیچ چینیبندزنی قادر به بندزدن کاسۀ شکستۀ قلبش نبود