راهها هم انواع داشت و هریک برای خود اسمی. مثل: جوراگرد یا سردَرَکی (از راه بالا)، بوناگرد یا بوندَرکَی (از راه پایین)، سراجوری یا سر به جوری (سربالایی)، سراجیری یا سر به جیری (سرپایینی)، پوشتأگرد (جاده بالادست)، وَراوَری (راه تقریبا افقی در دامنه کوه و تپه)، مالراه (مالرو)، سینهکَش (شیب تند)، کر (با فتحه پنهان: راه با سنگریزهها)، سنگهتاش (صخرهای)، شالراه (شغالرو)، و سگهراه (سگرو)، رأشییه (راهی باریک). معروف بود که میگفتند: «سر به جوری، نفسگیری/ سر به جیری، لَگ وامیری/ وَراوَری، جؤن وُ دیلی.» (سر بالایی، نفسگیر است؛ سرپایینی، پا را خسته میکند؛ راه هموار، جلای دل و جان است.)
پایگاه خبری تحلیلی صبح رانکوه– حسین ثاقبی: در اوقات بیکاری که گاهی چند ماه طول میکشید معمولا یابوها را در مراتع ول میکردند تا به میل خود بچرند فربه شوند بدون اینکه هزینهای بر صاحبش تحمیل کند. اما موقع کار که فرا میرسید، صاحبان یا خود میرفتند آنها را میآوردند یا کسانی را بر این کار میگماشتند. کسانی که در این کار مهارت داشتند و حرفهشان بود. از فراخواندن یابو با لحنی آرام و لطیف تا «تنگهدأن» (در باریکه قراردادن) تا طنابانداختن از راه دور جزو این مهارتها بود. اینان چنان سوار بر اسب لخت میتاختند که حیرتآور بود. یک بار تجربه کردم و سوار بر اسب لخت شدم اما مهرههای انتهایی ستون فقراتم چنان درد گرفته بود که تا مدتی نمیتوانستم بنشینم.
اسب و استر نعل میشدند اما الاغها را نعل نمیکردند. نعلبندان که صنعتگر هم بودند نعل و میخ را خود تولید میکردند. ابتدا سم حیوان را با «سُمتراش» میتراشیدند و صاف میکردند سپس نعل را با میخ به سم میچسباندند. علاوه بر آن، آنها انواع داس و تبر و کلنگ و قندشکن و انبر آتش، انواع میخ و کارد و ساطور و سولنگه (سهپایه) و … را هم تولید می کردند. الاغها افسار هم نداشتند فقط ریسمانی به گردنشان آویزان بود. گویا چندان ارزش نداشتند. اما بعضی جوانان الاغشان را مثل امروزیها فقط «سیستم پخش صدا» نمیبستند وگرنه همه نوع تزئئنی را به کار میبردند. الاغهای جوان با ریخت و قیافه آدم بزرگها (ببخشید اسب و استرها) جلوه جالبی داشتند انگار کودکی کت و شلوار بپوشد! خیلی ترگل ورگل و مامانی و دوستداشتنی میشد. کرهالاغهای پشمالو که دل میبردند. گاهی که فرصتی دست میداد تا لمسش کنی، انگار اسباببازیهای شیک و لطیف امروزی بودند. اما جاندار، زیبا و بازیگوش!
از جمله بازیهای کودکانه، «چوأسبئه» (اسب چوبین) بود. چوبی بلند و سبک را از لای رانهایمان میگذراندیم و به اصطلاح سوارش میشدیم و سرش را که در جلوی رانها بود با یک دست میگرفتیم و به دنبال خود میکشیدیم. و با دستی دیگر چوب نازک و کوچکی را به عنوان شلاق بر پشتمان روی چوب میزدیم. در این بازی همه کار میکردیم تا کاملا طبیعی جلوه کند. از جفتکانداختن تا حرکت در حالت ایستاده یا شیههزدن، سر جنباندن، علفخوردن، تمرّد، مسابقه با دیگران و … با این کارها نشان میدادیم که کاملا الینه شدهایم. بعضی چنان در نقش غرق میشدند که از همبازیبودن با یک اسب ابا میکردم!
انواع بار، شامل: قاطربار، الاغ بار، لاغه بار (لنگه بار)، نفته بار (بار نفت)، کوچه بار (بار کوچ)، ریزه بار (بار خرد)، کوله بار، هیمه بار، چلمه بار (بار پهن یا سرگین)، سنگه بار، الوار، گندم بار، خرّه بار (خرت و پرت)، خرته خشال (خرده آشغال؟)، کاه بار، چوب جنازه (برانکاد: نردبان چوبی را به پالان محکم و ثابت میکردند و بیمار را طاقباز به نردبان می بستند و به شهر حمل میکردند)، قواله بار (بار حجیم)، و نپار (بار قاطر، قوال، حجیم و پت و پهن)، برنج بار، کاه بار، گندم بار، تموش بار، بورکشی … بود. بار هر حیوان عبارت بود از: لاغه (لنگه) که هر لنگه میتوانست هرچیزی باشد اعم از گندم و هندوانه تا سنگ و …. گرده بار (بار گرد) بار کامل بود و شکل یک نیمکره کامل را ترسیم می کرد. می یَن بار (میان بار) باری بود که برای بستن بار کامل در وسط دو لنگه قرار میدادند. شیرپایی که باری سبک بود و طوری بار را تنظیم میکردند که آن بالا انگار تخت زدهاند و معمولا سرنشین داشت و مردان، زنان یا کودکان بر آن جای میگرفتند. یک بار که بغل مادرم نشتسه بودم با چاربداری غریبه به ییلاق می رفتیم قاطر از بیراهه رفت و ما به شاخه درختی گیر کردیم و افتادیم. مادرم فورا با لچکش سرش را محکم بست. بعد از رسیدن به مقصد متوجه شدم که سر مادرم شکسته بود اما جلوی نامحرم چیزی بروز نداده بود. بارهای حجیم را به شیوه «شیلیت گودن» بسته بندی می کردند تا روی استر بنشیند و مهار شود.
واژگان چارپایان شامل بت، هیشش، ایهین، شع، رت، بیه بیه، چُه چُه، قرچو قرچو بود. اگر هم حرف حالیشان نبود، نیجیق (سیخونک) هم بر پشت و هم بر گردن خر می توانست کارساز باشد اما برای یابوها و قاطران دنباله افسار را تاب می دادند و بر ران یا شکمشان می زند. اما اسبها گویا حیوان تر بودند. معمولا با شلاقی شیک و آراسته تنبیه می شدند.
الاغ خو می آورد. یعنی دستورات را اجرا نمی کرد. این در مواقعی بود که با مردان قوی پنجه طرف بود. اگر می دید حکمرانش و فرمانروایش زن یا کودک است اصلا عوضی جواب می داد. برعکس عمل می کرد. واقعا خر می شد. هیچوقت فرق الاغ و خر را نفهمیدم. درنهایت با خودم قرار گذاشتم که الاغ دهاتی و خر باید شهری و متمدن باشد. فعلا با این کشف و کراماتم دارم حال می کنم.
بعضی حیوانات اصلا اهلی به دنیا می آمدند و ذاتا رام بودند. اگر هم نبودند خیلی آدم را اذیت نمی کردند. تربیت مرغهای خانگی خیلی راحت بود و از عهده هر کودکی هم برمی آمد اما تربیت گاو نر از گاو ماده هم سخت تر بود. چون باید شخم می زد و خرمن می کوفت. تربیت حیوانات باربر اما دشوار بود. در تربیت بازهم صد رحمت به خران، تربیت اسبها که الله اکبر داشت! خیلی زحمت و تشریفات داشتند. قاطر را ندیدم تولید یا تربیت کنند. انگار ساخت کارخانه بود. پالانی شدن، اصطلاحی بود که اختصاصا برای اهلی شدن خر و یابو به کار می رفت. و عموما برای فرمانبری و تاهل هم کاربرد داشت.
یک حالتی خاص که بیشتر برای قاطران و گاهی الاغان پیش می آمد این بود که گاهی لب بر همه چیز می بستند. و وضعیتی نگران کننده برای صاحبش پیش می آورد و اصلا لب به غذا نمی زد. درواقع ناتوان از خوردن می شد که می گفتند «کئوم» [کام] کرده است. این حالت معمولا وقتی پیش می آمد که حیوان بسیار خسته بود یا به موقع غذا نخورده بود. برای رفع آن هم باید زمانی می گذشت تا به حال عادی برمی گشت!
برای گرفتن اسب یا قاطر در صحرا «قرچو قرچو» می گفتند که صدای شکستن جو زیر دندان را برای حیوان تداعی می کرد و برای دستیابی به غذا، پیش می آمد و رام می شد.
تن او را «غشو» می کشیدند تا خستگی از تن در کند و لذتی می برد. هرکس ممکن نبود غشو بکشد. گاهی سالی یک بار هم اتفاق نمی افتاد اما بعضی در هفه چند بار این کار را می کردند. جوانان حوصله بیشتری به خرج می دادند.
این حیوانات گاهی از فرط خستگی فرّه می کشیدند که همان بازدم تنفسشان بود که با فشار زیاد و صدای پره های بینی به بیرون می دادند.
ایلخی، اسب و استر صحرا گرد و همه جارو بود که صفت خوبی نبود و برای هر کار یا آدم بی حساب و کتاب و هر دم بیل نیز به کار می رفت.
غذاخوردنشان هم گاهی نیم جو نیم جو بود که می توانست نشانه ضعف و پیری یا بیماری باشد. برای «پیره مال»، «ریز درجئن» داب بود، چون توان جویدن و آسیاب کردن علوفه را نداشت، «پالفه» (آخور)، «آکوته»، «فل»، «کولوش»، جو، کاه و یونجه و گاهی هم پوست خربزه یا هندوانه و ساقه و برگهای بوته ذرت هم جزو غذاهایشان بود. حیوان وقتی خوب غذا می خورد، شیرمست می شد که کنایه از جوانی و تازه از شیرگرفته هم بود.
این مرکبها به رنگهای طبیعی به نامهای سندل (کرم مایل به قهوه ای)، ابرش، آلاپاچه، کهر، کهر برنجی، موشه، دیزی، نیله، نیله مگزی، کورند، ابرس کورته، ابلق، سمند، پلنگی، نیله گولدار، سفید، سیاه و کلاچ ملاچ دیده می شند. «قزوینی اولاغ» (الاغ قزوینی) حیوانی پرزورتر بود. صفت «کینگیرین» برای الاغهای رام و کم توقع کاربرد داشت.
کودکان که سوارکاری نمی دانستند یا نمی توانستند، سوار «چواسبه» (اسب چوبی) می شدند که شامل چوبی نازک و بلند و سبک که میان دو ران می گرفتند و یک دستشان به سر چوب به معنای افسار و به دست دیگر چوبی کوچک برای رماندن چواسبه می گرفتند و رفتار اسب را در حالتهای مختلف تقلید می کردند اما حالت سوار را هم داشتند و با چوب کوچکشان به قسمت عقب چوب می زدند و در آن واحد پایین تنه شان رفتار اسب را داشت و بالاتنه شان رفتار سوارکار را.
بیماریهایی مثل شکت، یمن، اوفو، گیرمانکه، قاطرمگز، دهن یش، سم یش، اوفو (بیماری دست و گردن)، سراجه (بیماری مچ)، شاش بند و جرند (سرمازدگی) بود.
با وجود این حیوانهای بارکش، صنعت هم رونق داشت. نعلبندان عموما «صَقَل» (آهنگر) بودند که علاوه ابزارها و وسایل لازم برای کشاورزی و لوازم خانه و آشپزخانه، نعل و میخ هم می ساختند و اسب و استران را نعل می کردند. سم تراشی، سوهان کشی سم، چسباندن نعل و گاهی به نعل و گاهی به میخ هم می زدند تا نعل خوب جابگیرد و محکم به سم بچسبد. افسوس که با رفتن آنها صنعت فلز بومی هم از بین رفت و آهنگران ایده و طرحی نو در نینداختند تا در مقابل لشکر وابستگی ایستادگی کنند و بی بنیادش سازند!
برای نعل بندی ابتدا دست یا پای حیوان را را بالا می آوردند و روی زانو می گذاشتند و نعلبند با چکش و تیزبر و گازانبر میخهای قدیمی را در می آورد و نعل را با احتیاط و بدون اینکه آسیبی برساند، برمی داشت. سپس قیار (آماده سازی) می کرد و سُم را برای زدن نعل جدید آماده می کرد به طوری که بافت شاخی و دیواره سُم را کوتاه می کرد تا به اندازه طبیعی خود برگردد. در پایان سطح زمینی سُم را سوهان می زد و صاف می کرد. و نعل را بر سم می گذاشت و میخکوبی می کرد و در پایان با سوهان دیواره و لبه های سم را صاف می کرد.
چاربداران گاهی در سینه کش بلوردکان تا هلؤدشت را چاربداری می خواندند. وقتی قاطران خسته و به دنبال هم ریسه می شدند آرام آرام و با طمانینه ره می سپردند، سواران را چرت فرا می گرفت و دیگران را خستگی آزرده می کرد، یکی از آنان با صدایی غم¬دار در مایه دشتی آواز سر می داد. شعر و نوایش چونان تیع بر جان می نشست و موی بر تن سیخ می شد. در این هنگام، کسی را یارای شکستن سکوت جنگل و قطع آواز او نبود. انگار تمام پرندگان به گوش و به هوش می ایستادند. باد به خلسه می رفت و درختان را آرامشی دست می داد. خسی نمی جنبید. خاری نمی خلید. سنگریزه ای نمی لغزید. شاخه ها در هم فرو می رفتند و به نجوای غریبی انسانها گوش فرا می دادند: «آآآآی، برارِه چاربدار، خواخور تی قوربؤن/ تی پیرهن چرکینَه مثلهِ غریبؤن …». تنها زنگ قاطران آوازشان را همراهی می کرد و زمینه .
در کوهستان رعد و برق ناگهانی و رگبار وبرف و بوران مسافران پیاده و سواره را می گرفت. یک بار برف در شهریوریماه چنان ما را در ناتشکوه گرفته بود که در دامان مادر سوار بر قاطر داشتم یخ می زدم که مجبور شدند مرا کول کنند تا با حرکت منهم گرم شوم و تکه نانی به دستم داده بوند تا خوردنش گرمم کند اما دستم به دهانم نمیرسید.
رنج سفر زمانی فروکش میکرد که سواد ده از دور پیدا میشد. هوای آزاد و خنک و خشک ییلاق از لای لباسهایی که دیگر به تن نمیچسبید تمام بدن را میپیمود و مثل بال به کمک میآمد تا بیدغذغه از رنج و تعب گرمای شرجی جلگه، پرنده خیالت را به هرجا که خواهی پرواز دهی: به دنبال زرج لؤله، وشوم، وأشک، جوملجه، مورچههای شاخدار، توسنگالها (جعل، حشرهای سیاهرنگ شبیه سوسک)، گئؤگالها، (گُهغلتانک، که مدفوع را به اندازه توپ ماهوتی گرد میکند و میغلتاند) الاغسواریها، چشمههایی که زلالی آبشان را مدیون آب زنگاکونه بودند، بوی نان تازه، صدای بیامان جیرجیکها، میوهای کال و رسیده، دردهای ناگهانی شکم به همراه زاییدن کرم کدوی کیسهای یا بالاآوردن آسکاریس، گوش دردهایی که یک طرف سر را سنگینتر میکرد، دنداندردی که تنها ماست خنک تسکینش میداد. رفع حاجت در جایی غیر از مستراح. (تازه چه مستراحی؟ وحشت سقوط همیشه همراه بود. با آفتابهای که از خودت سنگینتر بود و تا بخواهی تنظیم کنی نصف آبش رفته بود.) … دنبال کردن فانوسی که شبها تنها پدر در دست می گرفت و آرزویی بود برای ما تا زمانی در غیاب او فانوس دستمان باشد، چه غروری داشت وقتی به دستمان می آمدبه ویژه وقتی که باد خاموشش نمی کرد. (وای اگر خاموش می شد. روشن کردن دورباره اش مکافاتی می شد. گاهی که نفتش لبریز می شد، مدام پت پت می زد و چشم را کور می کرد و اعصاب را خرد) بوی پهن، کوچه های تنگ، دیوارها و بامهای کوتاه، توتهای خشک که لای علف ریسه ها در پشت بامها ریخته بود، بازیهای کودکانه، آوردن هیزم از جنگل، کوله باری که تن نازکمان را می خراشید، نوازش دست و زبان مادری که مرهم خراشها بود. آزادی و بیقیدی و سرک کشیدن به غارها، دنبال جن و پری گشتن در دره های سنگین! ترس از «یه لنگ» و «نفته خیک» با سنجاقی در دست، ترس از آقادار بزرگ که پارچه های رنگی تا دو متری شاخه های نازک آن را فشرده بود تا حاجتی بچکاند. زمزمه آب جوی که نیمه شبان از روزن دیوار به درون می خزید، وحشت از نیش مارهای زهردار، ملخهای رنگارنگ و مهیب، گردو، فندق، میوه های وحشی، گِل بازی در جوی آب، رفتن به سرای چوپانان، وعده های خوراکی بی ساعت و بی تقویم، زیارت امامزاده ها، سلام و صلوات و گریه مادربزرگان هنگام زیارت قبور، کتری دودگرفته و سیاه شده، آب تازه چشمه وسط سفره ناهار، ملجه فک، سیفتال فک، ساس، کله های دوآردی (اصلاح نامنظم موی سر)، بازی روی «زورکو» یا «پیره کو» (تپه تهن) که نرم و فنری بود. صدای مادرانی که غروبها چشم انتظار پسرشان بودند تا از صحرا باز گردند و با صدای زیر و غمگینی نامش را فریاد می¬زدند. سفیان زدگان (فرد غش کرده که به نظر آنان جن زده بودند، روی زمین می خواباندند و دورش را با چاقو خط می کشیدند)، تماشای همراه با ترس کلگه هایی که با چشمان کاملا بسته برای آب خوردن بیرون می آوردند و ریتونها و مجسمه های گاوهای کوهاندار را در خاطر زنده می کرد. کولوشکن های پرزاد و ولد با جوجه های رنگارنگ. شستشوی بدن در دئوتور (آبشار کوچک) می انداخت و محبتهای فامیل که نازمان را می کشیدند چون بچه دشت بودیم و استخوانمان قرص نبود و احترام همانها که دانش آموز بودیم و درس خوانده و مودب و چقدر زجر داشت وقتی جلو بچه های فامیل و دوستانمان باعث سرکوفتشان بودیم. احساس پوچی و بی هویتی در مقابل اینهمه یادگاران پدرانمان و چقدر بیگانه با درس خواندنمان با دشت و دمنهای بیکران: «پرّ کاهم در مصاف تندباد/ خود ندانم در کجا خواهم فتاد». و همه اینها بدون چوبدستی و کلاه نمدی انگار چیزی را کم داشت. چوبدستی و کلاه نمدی نشانه بزرگی، توانمندی و استقلال بود. اینکه می توانستی «ساروغ» (بقچه) نان و پنیر و پیازی به کمر ببندی و گوسفندان را بچرانی و گاوان را به صحرا ببری و کاری از این سخت تر نبود که با تعدادی گاو و گوساله زبان نفهم که «هِی» و «هُشت»ات را نشنیده بگیرند و به میل خود برانند و بدتر از همه شاخ به شاخ بشوند و همدیگر را زخمی کنند و تو جرات نکنی نزدیکشان بشوی و «آزارت را سر بیاورند» (کفرت را در بیاورند). اما همینکه این گاوان به دیل می رسیدند، با شنیدن کلمه «بت» جلوی میخ طویله خود می ایستادند تا ریسمان به دور شاخش بسته شود. بزرگی اما نشانه های دیگری هم داشت: همراه داشتن سه چیز، «تیزناچی، سوزناچی و دوزناچی» (چاقو، کبریت و سوزن).
بارها آمیزش حیوانات را کنجکاوانه نگام می کردیم و زاییدنشان را با چشمانی اندوهبار نظاره گر بودیم و چه دلسوزی غریبی داشتیم. اگر چاره ای بود با عقل و احساس کودکانه مان، هر خالق و عاملی به محکمه می کشیدیم.
حیوانی که از کار می افتاد به خانه سالمندان ایرانیها می رفت که نه صاحبی داشت و نه پرستاری. در صحراها ول بود و بازیچۀ کودکانِ بی اسباب بازی و آواره دشتهای بیکران. حیوان علاوه بر گرسنگی و بیماری و بی پناهی باید ضربه های سنگ و چوب بچه ها را هم تحمل می کرد.