سال 1340 درست 55 سال پیش جوانی از دیار سیاهکل بعنوان اولین پزشک مهمان املشی ها گردید …
صبح رانکوه/ دکتر موسی غلامی امام :
سال 1340 – درست 55 سال پیش – جوانی از دیار سیاهکل بعنوان اولین پزشک مهمان املشی ها گردید، روزگار با بازی های همیشگی که گاه سواری می گیرد و گاه سواری می دهد . این جوان را که قصد سفر به آمریکا را داشت به خاک املش کشاند . تشابه فرهنگی و جغرافیایی سرزمین دیلم با املش چنان بود که او آرامش عجیبی را در این شهر که به روستای شهرشان شبیه بود بوجود آورد .او سالها در این دیار به خدمتگزاری برای مردم کوشید … امروز اگر بخواهیم یکی از صدقین این شهر را نام ببریم ، بی شک دکتر غلامحسین شفیع پور سیاهکلی در صدر قرار دارد …. گفتگوی خودمانی مان به نشانه کمترین سپاس تقدیم خوانندگان آوای املش می نماییم . دکتر اینگونه آغاز نمود که …..
86 سال پیش در سیاهکل دیلمان بدنیا آمدم و در دوره ی کودکی یعنی 6 سالگی پدر و مادرم را از دست دادم .دائی من سرپرستی من و سه خواهرم را بعهده گرفت . تا کلاس نهم در سیاهکل تحصیل نمودم و برای ادامه آن به دبیرستان شاهپور رشت رفتم و در سال 1332 در دانشگاه پزشکی تبریز در بین 1760 نفر رتبه اول را کسب نمودم و همیشه در این دوران تحصیلی 6 ساله از دانشجویان برتر بودم و علاقمند بودم که پس از پایان دوره ی پزشکی به آمریکا رفته و ادامه تحصیل دهم …
«جذب بهداری در املش »
دوران سربازی را به علت کفالت خواهر کوچکم معاف شدم و به پیشنهاد محمد حسن جمالی که از دوستان دوران دانشجویی ام بود به املش آمدم و جذب بهداری املش گردیدم . یک نوع آرامشی عجیبی در این شهر احساس کردم . آن سالها این شهر بدون امکانات رفاهی ، با جاده های خاکی و بافت قدیمی بود . منطقه مرکزی شهر شامل بلوار امروز و پارک میرزا کوچک خان فعلی بود . تنها درمانگاه آن جنب کوچه مسجد اعظم و من اولین پزشکی بودم که به آنجا آمدم . پزشکیارانی مثل حاج رضا رمضانی و کاظم مولا دوست ، امور درمانگاه را به عهده داشتند . در مناطق جلگه ای و ییلاقی ، خدمات بهداشتی –درمانی انجام نمی شد و مردم به اجبار برای مداوا به شهر می آمدند … به علت کمبود نیروهای پزشکی معمولاً درمانگاه شلوغ بود .
« داروخانه های املش »
داروخانه سمیع به مدیریت حاج محمود سمیعی و دارو خانه هدایت به مدیریت حاج هدایت هدایتی امام در املش وجود داشت که ضمن فروش دارو ، کار تزریق را هم جنب قفسه های دارویی توسط یامین صیادی امام و محمد رضا لطیفی امام و قدرت سمیعی انجام می دادند و گاه برای برخی بیماریها دارو تجویز می کردند !!! با افتخار عرض می کنم که اینجانب اولین پزشک شهر املش بودم ، ابتدا مطلب نداشتم ولی بار اول پس از ازدواج در طبقه پایین منزل حاج محمود سمیع مطلب را افتتاح کردم و همکار تزریقاتی و منشی من آقای حسن ملکی بود . سپس به روبروی داروخانه سمیع ، بالای فروشگاه مرحوم رحمت صمیمی ، مطلب جدیدم را باز کردم و پس از گذشت سالها ساختمان بانک کشاورزی کنونی را به عنوان منزل و مطلب انتخاب کردم و تا مهاجرت به رودسر آنجا مشغول خدمات پزشکی شدم
«همسر وفادار »
در سال 1340 با دختر دایی ازدواج کردم . شاید بهتر است بگویم تمام موفقیت و آرامش زندگی خود را مدیون همسر وفادار و مهربانم می دانم . با توجه به شلوغی درمانگاه در مطب اگرهمکاری و فداکاری همسرم نبود یقیناً ادامه کار در املش مسیر نبود . حاصل این ازدواج ، علی پسرم – که پزشک متخصص پزشکی هسته ای شاغل در تهران است – و چهار دختر به نامهای روشنک ، گوهر ، لیلی و گلنار می باشد . به علت خستگی مفرط و بی خوابی های قدیمی و در خطر بودن سلامتی به علت کهولت سن ، به رودسر مهاجرت نمودم . ولی مردم املش لطف و محبت خود را تاکنون از من دریغ نکرده اند . اکنون در دوران بازنشستگی قرار دارم . گاه برای ویزیت بیماران به آسایشگاه سالمندان می روم و به دلیل علاقمندی به شعر و نویسندگی اوقات زیادی را صرف ادبیات می کنم و اگر بخواهم دوباره به دوران جوانی برگردم ، به سمت شعر و ادبیات می روم .
« خاطراتی از دوران پزشکی »
پس از پایان یک روز سخت و شلوغ ،شب پر کاری را آغاز کردم . در نیمه های شب تازه به بستر خواب رفته بودم که طبق معمول درب آهنین درمانگاه با شدت زیادی به صدا در آمد .مردی هراسان که گویا حال مادرش خوب نبود ، از من خواست تا به روستا بروم . آن وقت شب ، نه ماشین بود ونه وسیله ای دیگر .ناچار شدم با بنز سفید جدیدم ، به همراه او به سوی روستا حرکت کنم . جاده خاکی پر از گل و لای و دست انداز ؛ وقتی به روستا رسیدیم از ماشین سریع پیاده شد و رفت تا خبری از مادرش برایم بیاورد .وقتی که آمد در کمال تعجب گفت : « دست شما سبک است و حال مادرم خوب شد !!!» . من با خستگی به طرف درمانگاه حرکت کردم . فردا با خبر شدم که نامبرده در قمار تمام پولش را باخته و چون ماشین برای رفتن نداشت ، این حقه را به من زده است تا او را به روستا برسانم .
خاطره ی دیگری که به یاد دارم این است : روزی برای ویزیت به روستای تماس گوابر رفتیم . برای گذر از رودخانه ، همراهی که با من بود ،مجبور شد مرا به پشت خود سوار کند . از آنجایی که دوزنم سنگین بود ، دنده راستم ضربه دید و مدت دو هفته در بستر استراحت کردم تا خوب شوم……
خاطره ی دیگر این بود که روزی مرحوم عزیز جمالی از معتمدین املش درخواست نمود که به علت بیماری گسترده در روستایی – که گاو بیماری را سر بریده و گوشتش را خورده بودند – به آنجا رفته و آنها را درمان کنم . ظاهراً شدت بیماری آنقدر زیاد بود که دکتر بابک –استاندارد آن زمان گیلان –هم قرار بود به روستای فوق بیاید . من با کوله باری از دارو و مرحوم محمد رضا لطیفی برای درمان به آنجا رفتیم که یک نفر فوت کردند و ما بقی را درمان نمودیم . بهرحال روزگار اینگونه است و خدمت به مردم حال و هوای دیگری دارد…….
منبع: فصلنامه آوای املش