20:51

1402/07/12

حمل و نقل در شهر قصه من : املش / قسمت اول

انسان از زمانی که بر دو پایش ایستاد و استوار شد و دستانش را آزادانه تاب داد و توان حرکت گرفت، همیشه باری برا ی حمل داشت، چه در مشت و چه برپشت!

آزادی دست گویا با تفکر و اراده­اش در ارتباط و هماهنگ بود تا آنچه می­اندیشد به دست گیرد و بسازد و با آنچه می­سازد اندیشه­اش را گسترش دهد. وقتی توانست حیوانات را رام کند، بارش را بر پشت آنها نهاد و خود به ترتیب و هدایتشان همت گماشت و سواری گرفت و چرخی ساخت و به دنبالشان بست.

 

 

 

صبح رانکوه: در املش زنان با دستمال یا چادرشان «گَرَک» (عمامه­ای کوچک) درست می­کردند و بر فرق سرشان می­نهادند و با استقرار ظرف محتوی بار بر روی گرک، حرکت می­­کردند.

در املش هم بارها را انسانها و حیوانها حمل می­کردند – بی تردید زندگی در املش هم از ابتدای تاریخ شروع شده است.

– مردان معمولاً بار را برپشت می­گذاشتند و زنان بیشتر بر سر. گویا از ابتدا هم حمل و نقل را زنان شروع کرده­اند. چه، با حمل بچه در شکم و چه برای پروراندن آن که به بغل می­گرفتند یا برپشتشان می­بستند. گرچه برخی اعتقاد دارند در دوره «مادرخدایان» نگهداری بچه کار مردان بود. یا همانطور که هرودوت بیان می­کند در مصر قدیم مردان در خانه می­ماندند و کار زنان را مثل آشپزی و بچه­داری می­کردند و لباس آنان را مثل دامن می­پوشیدند و درعوض، زنان به کار مردانه مشغول بودند. یعنی به صحرا می­رفتند و غذا تهیه می­کردند.

به هر ترتیب، در املش زنان با دستمال یا چادرشان «گَرَک» (عمامه­ای کوچک) درست می­کردند و برفرق سرشان می­نهادند و با استقرار ظرف محتوی باربر روی گرک، حرکت می­کردند. همیشه برایم معمایی بود که چگونه این سربار که هرچیزی را شامل می­شد، چگونه لق نمی­­زند و نمی­افتد، ازکوزه آب تا تشت گِل برای «گل کار». دیوار خانه گل بود و حداقل سالی یک بار آن را ترمیم و گل اندود می­کردند تا نو شود تا خشک شدن کامل دیوار، بوی خاک آب خورده که بسیار سنگین بود و تنفس را دشوار می­کرد. مردان اما چیزی را با سرحمل نمی­کردند. لابد بر جمجمه فشار می­آورد و از عقلشان می­کاست!

14زنان بچه­ها راهم بغل می­کردند یا با چادر و چادرشب به پشتشان می­بستند و گاهی بچه همانجا به خواب می­رفت. زنان چه برای خوابانیدن و چه برای جا به جایی و مسافرت و چه هنگام کارکردن، بچه را همچنان بر پشت خود بسته داشتند. پسربچه ها هم گاهی بچه­ها را کول می­کردند. این کار برای مردان عیب بزرگی بود، جز اینکه از نظر عقلی کمی مشکل داشته باشند. «یکی به کول، یکی به کَشَه، دونبالینَم کَرَش هَکشَه»، وصف زنان بسیار زاینده بود که به نوبه خود ارزش محسوب می­شد. اصولاً زنان خوش پیکر و زاینده در میان ایرانیان همیشه مورد پسند بوده است.

مردان اما بچه­ها را بغل می­کردند یا «قلندوش» می­گرفتند و برشانه­هایشان می­نشاندند. راه دیگری برای حمل بچه نبود. اما حمل بار راههای مختلف داشت، تازه اگر هیچ وسیله­ای نداشت، بسته به نوع واندازه بار و مسافت، آن را «مَشَه» می­زد و زیربغل می­گرفت یا برپشت می­گذاشت یا «کَرَش» می­کشید و به دنبال خود روی زمین روان می­کرد.

حمل برنج با «لوپایه» انجام می­شد که چوبی بود دو طرفش دندانه داشت و «برنج درز» (پشته­های دسته بندی شده) درآن گیر می­کرد.

هر نوع باری را می­شد برپشت گذاشت، از کیسه آرد یا گندم تا هیزم و «تموش» و «بور» (خار). منتهی شیوه­ها فرق می­کرد. سرکیسه را می­شد گره زد و «کولاکت» (چوبی بلند و محکم) را از میان گره عبور داد و بر دوش گذاشت. یا نه، کیسه را با «لافند» (طناب یا ریسمان) می­بستند ولافند را به کولاکت وسپس بر دوش می­گذاشتند. اگر بار سنگین بود چوبی دیگر را از کتفی دیگر به زیر کولاکت می­گرفتند و کولاکت را به آن حایل می­کردند. این کار از فرود آمدن سنگینی بار برک کتف جلوگیری می­کرد. گاهی بار را با لافند «کَشَه بَندی» می­کردند به طوری که بار با لافند بسته و مهار می­شد ادامه لافند را طوری از لای حلقه­ها عبور می­دادند که از یک طرف زیر و روی یک بازو را می­گرفت و از روی کتف دیگر بیرون می­آمد که هنگام بازکشیدن فقط باید لافند را می­گرفتیم وهرچه لافند را بیشتر می­کشیدیم، بار بیشتر به بدن می­چسبید و حالت کوله پشتی پیدا می­کر. لافند انواع و اقسام داشت. از «ویریس» که تابیدن «کولوش» (ساقه برنج) به هم درست می­شد تا شاخه­های نرم درختان و انواع نخ ( پنبه یا پشم بز). ویریس اما خیلی محکم و بادوام نبود. و بیشتر برای کارهای سبک مثل دورکردن موقتی شالیزار و یا آویزان کردن میوه­های جالیزی مثل کدو هندوانه و یا گلدان و گمچ. گاهی که دربن بست قرار می­گرفتند موقتاً شاخه های نرم و تازه درختان را می­بریدند و با پیچاندن آن طنابی کوتاه درست می­ کردند.

در دو طرف «لوچو» زنبیل آویزان می­کردند و بار را در زنبیل قرار میدادند و چوب بردوش می­افکندند و سرانسان مانند شاهین ترازو به نظر می­آمد. برای دستفروشها ودوره گردها هم وسیله خوبی بود. حمل برنج با «لوپایه» انجام می شد که چوبی بود دوطرفش دندانه داشت و «برنج درز» (پشته­های دسته بندی شده) درآن گیر می­کرد.

«زَمبه یا زَمّه» یا «خر» اسم وسیله­ای بود که که با دو چوب کلفت و بلند و تخته ساخته می­شد و هر طرف یک نفر می­گرفت و بلند می­کرد. زمه کشی کار سختی بود. خود زمه سنگین بود و مخصوصاً اگر کار حمل گل در میان بود همیشه مقدار زیادی گل به آن چسبیده بود.

11

ریسمان پنبه­ای محکم بود وخوب هم بار را می­گرفت و شل نمی­شد. بار را هم محکم نگه می­داشت. «بزمئو لافند» (ریسمان موی بز) هم خوب بود. به درد همه کاری می­خورد. بافتن آن معمولاً کار زنان بود. از موی بز، «تَنگ» و «تأچه» (کیسه) و «ونده» (کیسه ای بزرگ و تورمانند با سوراخهای مربعی تقریباً 6× 6 سانتی متر برای حمل کاه). هم می­بافتند. کیسه ها هم انواع داشت. بزمئو تأچه، مثقال و آرد تأچه که هریک مصارف خاص داشت. درانتهای لافند معمولاً « چَمبول» (چمبر) بسته شده بود که در واقع حلقه یا چمبر مانندی بود که با چوب درست می­شد.

حیوانات حمال در کوه بیشتر الاغ و قاطر بودند، یابو کم بود. اسب هم بود اما مال آقایان بود. اسبهای واکس زده و فربه با زین و برگ قشنگ و با سوارانی از خود برازنده تر. صدای سمشان هیبت داشت. به نظر ظریف می­آمد. اما تحسین برانگیز بود. مثل راه رفتن خانمهای خیلی سانتی مانتال با لباسهای شیک و کفشهای صدادار. سهم ما فقط تماشا بود و حیرت کردن و حسرت بردن و گاهی عقده گشودن که موذیانه سنگریزه­ای به­زیر شکم اسب بزنیم تا رم کند. اما در دشت یابو و مادیان بیشتر بود و به ندرت قاطر واستثنائاً الاغ دیده می­شد. جای تعجب بود اگر الاغ می­دیدیم. بیشتر مایه استهزا می­شد. اما در ییلاق الاغها مایه خنده نبودند، بلکه بارکش بودند و فواید بسیار داشتند.

قاطر جایگاه داشت و بسیار مورد توجه بود. الاغ اما اینطور نبود. قاطران جوان خیلی برازنده وزیبا بودند، اگر به دست صاحبانی با سلیقه می­افتادند و پذیرایی می­شدند و پالان و یراق رنگی برایشان تهیه می­کردند. چوبداران یا قاطرفروشان دوره گرد مثل خودرو فروشان امروز، آنها را بزک می­کردند. پوستشان جلا می­آمد. منگوله   آویزان می­کردند. حیوانات آرایش شده بودند. اما افرادِ وارد مثل مکانیکهای این دوره می­دانستند به کجای حیوان نگاه کنند: دندان تنها عضوی بود که صادقانه حرف می­زد مثل اعتراف اعضاء وجوراح مومن در روز جزا. دندانها اگر تخت بود، گوش حیوان را می­گرفتند و تحویل می­دادند و «لافندسری» (انعام) می­گرفتند یعنی سریا اوسار (افسار) را وقتی به دست خریدار می­دادند، انعامی دریافت می­کرد. واین ضرب المثل هم بود مثل «شمردن دندان اسب پیشکش»، یا وقتی می­خواستند سر به سربچه­ها بگذارند، می­گفتند دهانت را باز کن ببینم چند سالت است؟ الاغ، الاغ کوّره، خر، خر کورّه، قاطر، قاطرکورّه، یابو، یابو کورّه، مادیان، کورّه، نرکی، و ماچکی از جمله اصطلاحاتی بود که برای شناسایی این جانوران بی­زبان به کار می­رفت.

قاطران چموش را به قدری بار می­کردند که نتوانند روی دست بلند شوند و نعل بر آسمان بسایند. وقتی کار نداشتند آنان را «هوریک» می­کردند. یعنی ریسمانی به افسار یا پای حیوان می­بستند به درخت یا بوته­ای محکم می­کردند. وحیوان در محدوده­ای به شعاع ریسمان، اجازۀ چرا داشت. درواقع از «فیلد» خود خارج نتوانست شد. الاغان و قاطران وقتی خسته می­شدند یا از بار می­گرفتند شان، فوری به خاکروبه ای پناه می­بردند وغلت می­زدند و بدنشان را خاک مالی می­کردند و اصطلاحاً «خرغلت» نام داشت. اگر جلو بزرگتران دراز کشیدیم جزایمان اتهام خرغلت زدن بود.

راه ازمیان جنگل و مرتع می­گذشت. جنگل بیشتر بارانی بود اما مرتع برفگیر بود و بوران و کولاک داشت که اصطلاحاً «بَشم» بود. زمستانها امکان عبور از بشم نبود. در بین راهها منزلگاههایی بود که مسافران می­توانستند تا خوب شدن هوا درآنجا اتراق کنند و از کسانی که از بشم یا از رود می­آمدند خبر گیرند: بشم چطور است یا «وی.یر» (گذر رودخانه) اگر «پورد» (پل) نبود یا «سنگه واز» (سنگهایی برای پریدن و عبور) نداشت، ویا زمانی که آب کم بود یا برای عبور از «رَوَه» (باتلاق)، چاربدار بر «کفل» (کپل) قاطر می­پرید و از آن رد می­شد. اما وقتی آب زیاد بود در پایین دست در کنار قاطر و در حالی که به تنگ چسبیده بود، همگام با قاطر حرکت می کرد. قاطر در اینجا حکم شتر در بیا بان را داشت و نفر به حساب می­آمد گرچه در سرشماری، خرشماری می­شد.

12

کفل پریدن اصطلاحی بود برای کسی که در جمعی بدون هزینه وارد می­شد وطفیلی بود. بعضی قاطران شجاع تر بودند. و معمولاً به عنوان «راه شکن» به کار گرفته می­شدند. قاطر بلد بود چگونه از روی برف برود و بداند که به کجا پا بگذارد که سفت باشد یا پرتگاه نباشد.

چون راهها شریان اصلی زندگی بودند و بسته بودنشان به معنی به بن بست رسیدن زندگی بود. در نتیجه گاه مردمی پیشقدم می­شدند و راه پوشیده از برف را بار می­کردند که اصطلاحاً می­گفتند: «تماجانیها» «رابشکن» کرده­اند.

گاهی بعضی جاها که بادگیر بود بادبرفها را می­برد که به آن «بادتراش» می­گفتند. یا گاهی باد برفها را در جایی انباشته می­کرد که «تئومبار» نام داشت و برف انباشته شده چنان سنگین و فشرده و متراکم بود که می­شد از روی آن رد شد./ آوای املش

ادامه دارد ….

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *