انسان از زمانی که بر دو پایش ایستاد و استوار شد و دستانش را آزادانه تاب داد و توان حرکت گرفت، همیشه باری برا ی حمل داشت، چه در مشت و چه برپشت!
آزادی دست گویا با تفکر و ارادهاش در ارتباط و هماهنگ بود تا آنچه میاندیشد به دست گیرد و بسازد و با آنچه میسازد اندیشهاش را گسترش دهد. وقتی توانست حیوانات را رام کند، بارش را بر پشت آنها نهاد و خود به ترتیب و هدایتشان همت گماشت و سواری گرفت و چرخی ساخت و به دنبالشان بست.
صبح رانکوه: در املش زنان با دستمال یا چادرشان «گَرَک» (عمامهای کوچک) درست میکردند و بر فرق سرشان مینهادند و با استقرار ظرف محتوی بار بر روی گرک، حرکت میکردند.
در املش هم بارها را انسانها و حیوانها حمل میکردند – بی تردید زندگی در املش هم از ابتدای تاریخ شروع شده است.
– مردان معمولاً بار را برپشت میگذاشتند و زنان بیشتر بر سر. گویا از ابتدا هم حمل و نقل را زنان شروع کردهاند. چه، با حمل بچه در شکم و چه برای پروراندن آن که به بغل میگرفتند یا برپشتشان میبستند. گرچه برخی اعتقاد دارند در دوره «مادرخدایان» نگهداری بچه کار مردان بود. یا همانطور که هرودوت بیان میکند در مصر قدیم مردان در خانه میماندند و کار زنان را مثل آشپزی و بچهداری میکردند و لباس آنان را مثل دامن میپوشیدند و درعوض، زنان به کار مردانه مشغول بودند. یعنی به صحرا میرفتند و غذا تهیه میکردند.
به هر ترتیب، در املش زنان با دستمال یا چادرشان «گَرَک» (عمامهای کوچک) درست میکردند و برفرق سرشان مینهادند و با استقرار ظرف محتوی باربر روی گرک، حرکت میکردند. همیشه برایم معمایی بود که چگونه این سربار که هرچیزی را شامل میشد، چگونه لق نمیزند و نمیافتد، ازکوزه آب تا تشت گِل برای «گل کار». دیوار خانه گل بود و حداقل سالی یک بار آن را ترمیم و گل اندود میکردند تا نو شود تا خشک شدن کامل دیوار، بوی خاک آب خورده که بسیار سنگین بود و تنفس را دشوار میکرد. مردان اما چیزی را با سرحمل نمیکردند. لابد بر جمجمه فشار میآورد و از عقلشان میکاست!
زنان بچهها راهم بغل میکردند یا با چادر و چادرشب به پشتشان میبستند و گاهی بچه همانجا به خواب میرفت. زنان چه برای خوابانیدن و چه برای جا به جایی و مسافرت و چه هنگام کارکردن، بچه را همچنان بر پشت خود بسته داشتند. پسربچه ها هم گاهی بچهها را کول میکردند. این کار برای مردان عیب بزرگی بود، جز اینکه از نظر عقلی کمی مشکل داشته باشند. «یکی به کول، یکی به کَشَه، دونبالینَم کَرَش هَکشَه»، وصف زنان بسیار زاینده بود که به نوبه خود ارزش محسوب میشد. اصولاً زنان خوش پیکر و زاینده در میان ایرانیان همیشه مورد پسند بوده است.
مردان اما بچهها را بغل میکردند یا «قلندوش» میگرفتند و برشانههایشان مینشاندند. راه دیگری برای حمل بچه نبود. اما حمل بار راههای مختلف داشت، تازه اگر هیچ وسیلهای نداشت، بسته به نوع واندازه بار و مسافت، آن را «مَشَه» میزد و زیربغل میگرفت یا برپشت میگذاشت یا «کَرَش» میکشید و به دنبال خود روی زمین روان میکرد.
حمل برنج با «لوپایه» انجام میشد که چوبی بود دو طرفش دندانه داشت و «برنج درز» (پشتههای دسته بندی شده) درآن گیر میکرد.
هر نوع باری را میشد برپشت گذاشت، از کیسه آرد یا گندم تا هیزم و «تموش» و «بور» (خار). منتهی شیوهها فرق میکرد. سرکیسه را میشد گره زد و «کولاکت» (چوبی بلند و محکم) را از میان گره عبور داد و بر دوش گذاشت. یا نه، کیسه را با «لافند» (طناب یا ریسمان) میبستند ولافند را به کولاکت وسپس بر دوش میگذاشتند. اگر بار سنگین بود چوبی دیگر را از کتفی دیگر به زیر کولاکت میگرفتند و کولاکت را به آن حایل میکردند. این کار از فرود آمدن سنگینی بار برک کتف جلوگیری میکرد. گاهی بار را با لافند «کَشَه بَندی» میکردند به طوری که بار با لافند بسته و مهار میشد ادامه لافند را طوری از لای حلقهها عبور میدادند که از یک طرف زیر و روی یک بازو را میگرفت و از روی کتف دیگر بیرون میآمد که هنگام بازکشیدن فقط باید لافند را میگرفتیم وهرچه لافند را بیشتر میکشیدیم، بار بیشتر به بدن میچسبید و حالت کوله پشتی پیدا میکر. لافند انواع و اقسام داشت. از «ویریس» که تابیدن «کولوش» (ساقه برنج) به هم درست میشد تا شاخههای نرم درختان و انواع نخ ( پنبه یا پشم بز). ویریس اما خیلی محکم و بادوام نبود. و بیشتر برای کارهای سبک مثل دورکردن موقتی شالیزار و یا آویزان کردن میوههای جالیزی مثل کدو هندوانه و یا گلدان و گمچ. گاهی که دربن بست قرار میگرفتند موقتاً شاخه های نرم و تازه درختان را میبریدند و با پیچاندن آن طنابی کوتاه درست می کردند.
در دو طرف «لوچو» زنبیل آویزان میکردند و بار را در زنبیل قرار میدادند و چوب بردوش میافکندند و سرانسان مانند شاهین ترازو به نظر میآمد. برای دستفروشها ودوره گردها هم وسیله خوبی بود. حمل برنج با «لوپایه» انجام می شد که چوبی بود دوطرفش دندانه داشت و «برنج درز» (پشتههای دسته بندی شده) درآن گیر میکرد.
«زَمبه یا زَمّه» یا «خر» اسم وسیلهای بود که که با دو چوب کلفت و بلند و تخته ساخته میشد و هر طرف یک نفر میگرفت و بلند میکرد. زمه کشی کار سختی بود. خود زمه سنگین بود و مخصوصاً اگر کار حمل گل در میان بود همیشه مقدار زیادی گل به آن چسبیده بود.
ریسمان پنبهای محکم بود وخوب هم بار را میگرفت و شل نمیشد. بار را هم محکم نگه میداشت. «بزمئو لافند» (ریسمان موی بز) هم خوب بود. به درد همه کاری میخورد. بافتن آن معمولاً کار زنان بود. از موی بز، «تَنگ» و «تأچه» (کیسه) و «ونده» (کیسه ای بزرگ و تورمانند با سوراخهای مربعی تقریباً 6× 6 سانتی متر برای حمل کاه). هم میبافتند. کیسه ها هم انواع داشت. بزمئو تأچه، مثقال و آرد تأچه که هریک مصارف خاص داشت. درانتهای لافند معمولاً « چَمبول» (چمبر) بسته شده بود که در واقع حلقه یا چمبر مانندی بود که با چوب درست میشد.
حیوانات حمال در کوه بیشتر الاغ و قاطر بودند، یابو کم بود. اسب هم بود اما مال آقایان بود. اسبهای واکس زده و فربه با زین و برگ قشنگ و با سوارانی از خود برازنده تر. صدای سمشان هیبت داشت. به نظر ظریف میآمد. اما تحسین برانگیز بود. مثل راه رفتن خانمهای خیلی سانتی مانتال با لباسهای شیک و کفشهای صدادار. سهم ما فقط تماشا بود و حیرت کردن و حسرت بردن و گاهی عقده گشودن که موذیانه سنگریزهای بهزیر شکم اسب بزنیم تا رم کند. اما در دشت یابو و مادیان بیشتر بود و به ندرت قاطر واستثنائاً الاغ دیده میشد. جای تعجب بود اگر الاغ میدیدیم. بیشتر مایه استهزا میشد. اما در ییلاق الاغها مایه خنده نبودند، بلکه بارکش بودند و فواید بسیار داشتند.
قاطر جایگاه داشت و بسیار مورد توجه بود. الاغ اما اینطور نبود. قاطران جوان خیلی برازنده وزیبا بودند، اگر به دست صاحبانی با سلیقه میافتادند و پذیرایی میشدند و پالان و یراق رنگی برایشان تهیه میکردند. چوبداران یا قاطرفروشان دوره گرد مثل خودرو فروشان امروز، آنها را بزک میکردند. پوستشان جلا میآمد. منگوله آویزان میکردند. حیوانات آرایش شده بودند. اما افرادِ وارد مثل مکانیکهای این دوره میدانستند به کجای حیوان نگاه کنند: دندان تنها عضوی بود که صادقانه حرف میزد مثل اعتراف اعضاء وجوراح مومن در روز جزا. دندانها اگر تخت بود، گوش حیوان را میگرفتند و تحویل میدادند و «لافندسری» (انعام) میگرفتند یعنی سریا اوسار (افسار) را وقتی به دست خریدار میدادند، انعامی دریافت میکرد. واین ضرب المثل هم بود مثل «شمردن دندان اسب پیشکش»، یا وقتی میخواستند سر به سربچهها بگذارند، میگفتند دهانت را باز کن ببینم چند سالت است؟ الاغ، الاغ کوّره، خر، خر کورّه، قاطر، قاطرکورّه، یابو، یابو کورّه، مادیان، کورّه، نرکی، و ماچکی از جمله اصطلاحاتی بود که برای شناسایی این جانوران بیزبان به کار میرفت.
قاطران چموش را به قدری بار میکردند که نتوانند روی دست بلند شوند و نعل بر آسمان بسایند. وقتی کار نداشتند آنان را «هوریک» میکردند. یعنی ریسمانی به افسار یا پای حیوان میبستند به درخت یا بوتهای محکم میکردند. وحیوان در محدودهای به شعاع ریسمان، اجازۀ چرا داشت. درواقع از «فیلد» خود خارج نتوانست شد. الاغان و قاطران وقتی خسته میشدند یا از بار میگرفتند شان، فوری به خاکروبه ای پناه میبردند وغلت میزدند و بدنشان را خاک مالی میکردند و اصطلاحاً «خرغلت» نام داشت. اگر جلو بزرگتران دراز کشیدیم جزایمان اتهام خرغلت زدن بود.
راه ازمیان جنگل و مرتع میگذشت. جنگل بیشتر بارانی بود اما مرتع برفگیر بود و بوران و کولاک داشت که اصطلاحاً «بَشم» بود. زمستانها امکان عبور از بشم نبود. در بین راهها منزلگاههایی بود که مسافران میتوانستند تا خوب شدن هوا درآنجا اتراق کنند و از کسانی که از بشم یا از رود میآمدند خبر گیرند: بشم چطور است یا «وی.یر» (گذر رودخانه) اگر «پورد» (پل) نبود یا «سنگه واز» (سنگهایی برای پریدن و عبور) نداشت، ویا زمانی که آب کم بود یا برای عبور از «رَوَه» (باتلاق)، چاربدار بر «کفل» (کپل) قاطر میپرید و از آن رد میشد. اما وقتی آب زیاد بود در پایین دست در کنار قاطر و در حالی که به تنگ چسبیده بود، همگام با قاطر حرکت می کرد. قاطر در اینجا حکم شتر در بیا بان را داشت و نفر به حساب میآمد گرچه در سرشماری، خرشماری میشد.
کفل پریدن اصطلاحی بود برای کسی که در جمعی بدون هزینه وارد میشد وطفیلی بود. بعضی قاطران شجاع تر بودند. و معمولاً به عنوان «راه شکن» به کار گرفته میشدند. قاطر بلد بود چگونه از روی برف برود و بداند که به کجا پا بگذارد که سفت باشد یا پرتگاه نباشد.
چون راهها شریان اصلی زندگی بودند و بسته بودنشان به معنی به بن بست رسیدن زندگی بود. در نتیجه گاه مردمی پیشقدم میشدند و راه پوشیده از برف را بار میکردند که اصطلاحاً میگفتند: «تماجانیها» «رابشکن» کردهاند.
گاهی بعضی جاها که بادگیر بود بادبرفها را میبرد که به آن «بادتراش» میگفتند. یا گاهی باد برفها را در جایی انباشته میکرد که «تئومبار» نام داشت و برف انباشته شده چنان سنگین و فشرده و متراکم بود که میشد از روی آن رد شد./ آوای املش
ادامه دارد ….