پیام تبریک بخشدار رانکوه به مناسبت روز شهرداری ها و دهیاری ها
شهدای زیادی در راه مبارزه با مواد مخدر تقدیم نظام شدهاند
جمعآوری و دستگیری ۲۵۸ معتاد متجاهر، خرده فروش و قاچاقچی مواد مخدر در املش
«بهرام آریامنش » شهردار املش شد
مسئولین برای مشکل کم آبی کشاورزان زودتر برنامه ریزی کنند
تصادف ال نود و پراید در رانکوه چهار مصدوم داشت
اختصاصی صبح رانکوه / حسین ثاقبی: بچههای من مثل همۀ بچههای دیگر در دورهای از رشد، حیوانپرست بودند. همهجور جانوری که میشد توی خانه نگه داشت، نگه میداشتیم. حتی عقرب و رتیل. اما چون خیلی خطرناک بودند بعد از مدتی بردیم توی صحرا و آزادشان کردیم و بعضی هم مثل خرگوش و خوکچه که خیلی […]
صبح رانکوه / حسین ثاقبی: همۀ متن کتاب را میخواندم، هرچند بیعلاقه و اجباری و بیهوده، اما متنهایی هم داشتیم که با زندگی من عجین بود و خود را قهرمان آن میدانستم و با آن زندگی میکردم بهطوریکه گویی سرنوشت من بود و برای نقش من در آیندهام نوشته بودند. اولین کتابی که خواندم، فارسی […]
صبح رانکوه/ حسین ثاقبی: یادت هست؟ درست سی سال پیش بود. اولینبار که با خودت آمدم در آن حیاطی که یک درخت گلابی درست در وسطش بود، مثل تکگل قالی. الان آن درخت نیست. ولی یادش هست. در اتاق جلویی روی فرش بزرگ دستبافت چهارزانو میزدیم و مودب مینشستیم و منطق میخواندیم. کتاب منطق هست […]
صبح رانکوه/حسین ثاقبی: یک عمارت بزرگ بود که نمیدانم چند تا اتاق داشت. هیچوقت تمام اتاقهایش را ندیدم. دو طبقه بود. پنجرههایی بزرگ داشت با شیشههای رنگی کوچک کوچک و با راهروهایی پیچ در پیچ و پلههای بلند. وقتی تنها بودم، میترسیدم. همیشه فکر میکردم جن در اتاقهای بستهاش لانه دارد و هر آن ممکن […]
صبح رانکوه/ حسین ثاقبی: سرما همینکه آمد سراغم، اول چسبید به یقهام. به سرفه افتادم. ولی او ولکن نبود. این، تازه اول کارش بود. داشتم خفه میشدم. بدنم داغ شده بود. افتادم. در آخر نوبت تب بود. پناه بردم به رختخواب. غذا از گلویم پایین نمیرفت. با تب چندروزه، بدنم زنگار بسته بود و ذهنم […]
صبح رانکوه/حسین ثاقبی: غروبها وقتی فضای اتاق، رو به تاریکی و سرما میرود، مرغ روحم بدون اینکه سکوتم را برهم بزند و آزارم دهد، بال بالزنان میرود به دوردستهایی غبارآلودی در زمان و مینشیند کنار مادرم که با کهنهای در دست، از یک سر لاله شیشهای چراغ گردسوز و فانوس، با «ها»ی مهربانش داخل لاله […]
صبح رانکوه/ حسین ثاقبی: آموزگار وقتی توضیح داد چگونه انشا بنویسیم، هیچ نفهمیدم. جز چند کلمۀ مقدمه، متن و نتیجه چیزی نشنیدم. هیچ نمونهای هم نداد و نگفت تا به تفکینک بدانم هر کدام چیست و به چه کاری میآید. درنتیجه از رابطه میان آنها حرفی به میان نیامد و چیزی نفهمیدم. تصورم این بود […]
صبح رانکوه/حسین ثاقبی: اتاق من درست وسط چهارراه حوادث واقع شده بود، در طبقه دوم ساختمانی سه طبقه که متعلق به تمام مجله بود. مدیر در طبقه سوم بود. صدای پای او و مخصوصا صدای پای منشی شخصیاش را میشنیدم که از پلهها بالا و پایین میرفتند یا حتی مهمانانشان را هم تشخیص میدادم. در […]
صبح رانکوه/حسین ثاقبی: نیمههای زنگ اول بود. مسحور جنگل روبهرو بودم که هفتادرنگ شده بود و همچنان پربرگ بود. یک ماشین تویوتا کرونای سربی رنگ مدل ۵۹ که دوازده سال از عمرش میگذشت، در کنار جاده توقف کرد. راننده و یک مرد دیگر از آن پیاده شدند. ابتدا بهسر نبودم. اما وقتی از روبهرو دیدمش […]
صبح رانکوه/ حسین ثاقبی: پدربزرگ دراز کشیده بود روی زمین، به پشت. در برابرش نشسته بودم. مادربزرگ چند سال پیشتر مرده بود. جهان بیکران مدام در حال تغییر بود، ولی من تغییر نکرده بودم. و همچنان کودک بودم. خاطراتم بیتغییر در من مانده بود، بیکم و کاست. همانطورکه رخ داده بود و بر من گذشته […]