بی برنامگی و کارهای سرسری و باری به هر جهت … اندوخته فدراسیون والیبال در ایام کرونا
اجرای طرح ویزیت رایگان در روستای ییلاقی دیماجانکش رانکوه املش
کشف ۱۹۳ فقره سرقت در املش
دستگیری عاملان شرارت و درگیری در بیمارستان لنگرود
تازهترین وضعیت شیوع کرونا در گیلان/۱۳ شهرستان در وضعیت زرد قرار دارد + جدول
تاکید فرماندار املش بر ساماندهی سردهنه کانال های آب کشاورزی
اختصاصی صبح رانکوه/ حسین ثاقبی: هم صبحها میرفتیم مدرسه و هم عصرها. عصر اولین روز مدرسه بود که برمیگشتم. در راه که میآمدم دو تا مار سیاه دیدم. سیاهِ سیاه، که سرشان دیده نمیشد. فرو کرده بودند توی سوراخ دیوارۀ جاده. توی راه کسی را ندیدم. جز پدر یکی از دوستان همکلاسیام که کولهباری از […]
اختصاصی صبح رانکوه / حسین ثاقبی: بچههای من مثل همۀ بچههای دیگر در دورهای از رشد، حیوانپرست بودند. همهجور جانوری که میشد توی خانه نگه داشت، نگه میداشتیم. حتی عقرب و رتیل. اما چون خیلی خطرناک بودند بعد از مدتی بردیم توی صحرا و آزادشان کردیم و بعضی هم مثل خرگوش و خوکچه که خیلی […]
صبح رانکوه / حسین ثاقبی: همۀ متن کتاب را میخواندم، هرچند بیعلاقه و اجباری و بیهوده، اما متنهایی هم داشتیم که با زندگی من عجین بود و خود را قهرمان آن میدانستم و با آن زندگی میکردم بهطوریکه گویی سرنوشت من بود و برای نقش من در آیندهام نوشته بودند. اولین کتابی که خواندم، فارسی […]
صبح رانکوه/ حسین ثاقبی: سر شب بود. تازه از سر کار برگشته بودم. با صدای عیال که طبق عادت داد میزد «شام حاضر است»، با کمی تاخیر آمدم چهارزانو نشستم کنار سفره، روی زمین. همینکه پایم را جمع کردم احساس کردم کسی جوالدوزی به پهلوی چپم فرو کرد. درست بالای لگن. مثل یک سیخ سرد. […]
صبح رانکوه/ حسین ثاقبی: یادت هست؟ درست سی سال پیش بود. اولینبار که با خودت آمدم در آن حیاطی که یک درخت گلابی درست در وسطش بود، مثل تکگل قالی. الان آن درخت نیست. ولی یادش هست. در اتاق جلویی روی فرش بزرگ دستبافت چهارزانو میزدیم و مودب مینشستیم و منطق میخواندیم. کتاب منطق هست […]
صبح رانکوه/حسین ثاقبی: یک عمارت بزرگ بود که نمیدانم چند تا اتاق داشت. هیچوقت تمام اتاقهایش را ندیدم. دو طبقه بود. پنجرههایی بزرگ داشت با شیشههای رنگی کوچک کوچک و با راهروهایی پیچ در پیچ و پلههای بلند. وقتی تنها بودم، میترسیدم. همیشه فکر میکردم جن در اتاقهای بستهاش لانه دارد و هر آن ممکن […]
صبح رانکوه/ حسین ثاقبی: سرما همینکه آمد سراغم، اول چسبید به یقهام. به سرفه افتادم. ولی او ولکن نبود. این، تازه اول کارش بود. داشتم خفه میشدم. بدنم داغ شده بود. افتادم. در آخر نوبت تب بود. پناه بردم به رختخواب. غذا از گلویم پایین نمیرفت. با تب چندروزه، بدنم زنگار بسته بود و ذهنم […]
صبح رانکوه/حسین ثاقبی: غروبها وقتی فضای اتاق، رو به تاریکی و سرما میرود، مرغ روحم بدون اینکه سکوتم را برهم بزند و آزارم دهد، بال بالزنان میرود به دوردستهایی غبارآلودی در زمان و مینشیند کنار مادرم که با کهنهای در دست، از یک سر لاله شیشهای چراغ گردسوز و فانوس، با «ها»ی مهربانش داخل لاله […]
صبح رانکوه/حسین ثاقبی: اتاق من درست وسط چهارراه حوادث واقع شده بود، در طبقه دوم ساختمانی سه طبقه که متعلق به تمام مجله بود. مدیر در طبقه سوم بود. صدای پای او و مخصوصا صدای پای منشی شخصیاش را میشنیدم که از پلهها بالا و پایین میرفتند یا حتی مهمانانشان را هم تشخیص میدادم. در […]
صبح رانکوه/حسین ثاقبی: نیمههای زنگ اول بود. مسحور جنگل روبهرو بودم که هفتادرنگ شده بود و همچنان پربرگ بود. یک ماشین تویوتا کرونای سربی رنگ مدل ۵۹ که دوازده سال از عمرش میگذشت، در کنار جاده توقف کرد. راننده و یک مرد دیگر از آن پیاده شدند. ابتدا بهسر نبودم. اما وقتی از روبهرو دیدمش […]