اختصاصی صبح رانکوه/ حسین ثاقبی: هم صبحها میرفتیم مدرسه و هم عصرها. عصر اولین روز مدرسه بود که برمیگشتم. در راه که میآمدم دو تا مار سیاه دیدم. سیاهِ سیاه، که سرشان دیده نمیشد. فرو کرده بودند توی سوراخ دیوارۀ جاده. توی راه کسی را ندیدم. جز پدر یکی از دوستان همکلاسیام که کولهباری از […]
یکی از رزمندگان اطلاعات عملیات لشکر ۳۱ عاشورا رمضان آن روزها را اینگونه روایت می کند: بچه های اطلاعات عملیات به خاطر نوع کارشان نمی توانستند در یک جای ثابت مستقر شوند. به گزارش صبح رانکوه محمد پور نجف از رزمندگان اطلاعات عملیات لشکر ۳۱ عاشورا رمضان آن روزها را اینگونه برایم روایت می […]
صبح رانکوه/ حسین ثاقبی: سرما همینکه آمد سراغم، اول چسبید به یقهام. به سرفه افتادم. ولی او ولکن نبود. این، تازه اول کارش بود. داشتم خفه میشدم. بدنم داغ شده بود. افتادم. در آخر نوبت تب بود. پناه بردم به رختخواب. غذا از گلویم پایین نمیرفت. با تب چندروزه، بدنم زنگار بسته بود و ذهنم […]
صبح رانکوه/ حسین ثاقبی: آفتاب با نور صبحگاهیاش تصویر پنجره را به صورت یک چهارخانۀ کج و معوج در وسط هال کشیده بود. هردو پای مرد داخل یک خانۀ آن جا گرفته بود بود. زن با کنارزدن کامل پرده، رسم چهارخانه آن را بهتر کرد. مرد که بالاتنهاش در پشت روزنامه پنهان شده بود، گفت: […]
داستان هفته/ اختصاصی صبح رانکوه: یک جلد کتاب روی زانوهایم بود و یک جلد دیگر را هی باز میکردم و جملههایی را میخواندم و بعد میبستم و دوباره باز میکردم و چند عبارتی میخواندم و باز مثل فالگیری که از فالش راضی نیست، دوباره میبستم و باز میکردم. فکرم به جایی نمیرسید. تمرکزم را از […]
اختصاصی/ صبح رانکوه: شب، لحاف سنگین و سیاهش را بر سر شهر کشیده بود و همه را در خوابی عمیق فرو برده بود. حتی از پرستارها و پرسنل بیمارستان هم صدایی در نمیآمد. نه کسی با کفش بیصدایش راه میرفت و نه با دوست و همکارش نجوا میکرد. این شب با شبهای دیگر فرق داشت، […]
اختصاصی/ صبح رانکوه– حسین ثاقبی: سومین خمیازهام را دم در توالت در گوشه حیاط کشیدم. دوتای دیگر را قبلا کشیده بودم. آب سرد بود و آفتابه مسی سردتر. سنگین هم بود. تا کجش میکردی، نصف آبش ریخته بود توی چاه سرباز. دماغ از سرما میسوخت. دهان را که اصلا نمیشد آب کشید. دندان فریاد میکرد. […]
اختصاصی صبح رانکوه: سربازی را که تمام کردم، دودل بودم که در تهران بمانم یا نه. داوود در تهران ماندگار شد و خودش را به کاری مشغول کرد. من دلم پیش خانوادهام بود که پسر بزرگشان بودم و میتوانستم کمک حال و یاور کارشان باشم. وقتی پیش پدر و مادر رفتم، گرچه مایه دلگرمی هم […]