صبح رانکوه / حسین ثاقبی: همۀ متن کتاب را میخواندم، هرچند بیعلاقه و اجباری و بیهوده، اما متنهایی هم داشتیم که با زندگی من عجین بود و خود را قهرمان آن میدانستم و با آن زندگی میکردم بهطوریکه گویی سرنوشت من بود و برای نقش من در آیندهام نوشته بودند. اولین کتابی که خواندم، فارسی اول دبستان بود. در لوحهای اول کتاب، نام اشیایی را که در تصویر بود به زبان مادریام (گیلکی) میگفتم که خنده دیگران را به دنبال داشت. دو صفحهاش را تصویرهای دنبالهدار پر کرده بود که داستانی را بیان میکرد. در یکی، گربهای نخ آویزانشده لباسی را که خانمی روی بند آویزان میکرد به بازیگوشی کشیده بود و نیمی از لباس بافتنی، رفته بود. در اطرافم هم گربههای زیادی دیده بودم که تا زمانی که بچه بودند با ما به بازیگوشی زندگی میکردند و بعد از اینکه بزرگ میشدند، از خود میراندیمشان تا به ولگردی روزگار بگذرانند و به موشها بپردازند. در صفحهای دیگر سگی، گربهای را دنبال کرده بود و گربه به بالای درخت رفته بود و سگ را مستاصل کرده بود. این هم در اطرافم زیاد بود. اما متعجب بودم که چرا گربه از ترفندی دیگر استفاده نکرد و اینهمه عذاب کشید. از مادرم شنیده بودم که میگفت: «سگ از گربه یک ریال قرض گرفته بود اما پول نداشت به او بدهد، درنتیجه همیشه بدهکار او بود. برای همین، گربه در هنگام نزاع دستش را به طرف سگ دراز میکند و میگوید: یک ریالم را پس بده. و با این کار سگ شرمنده میشود و دست از تعقیب و نزاع برمیدارد.»
از همین کتاب، دارا و سارا شبی مشغول تماشای آسمان پرستاره شب بودند: «شب بود، ماه پشت ابر بود …» از بس آسمان پرستاره دیده بودم کارشان برایم مسخره میآمد که بگویم: «آسمان هم تماشا دارد؟ این شهریها هم کارهایی میکنند!» اما متنش را چون با نوعی بازیگوشی و آهنگین میخواندم خوشم میآمد. «ما گلهای خندانیم، فرزندان ایرانیم» را ترانهوار میخواندم که بشکنزدنی مینمود. آباد و آزاد را نمیفهمیدم چیست (الآن هم نمیفهمم) اما همین کارم یک بار از دست معلم کلاس سوم، نجاتم داد. زنگ ورزش توپ را به طرف او شوت کرده بودم. او با دستش گرفته بود و ترسان و لرزان رفتم تا توپ را از او بگیرم. گفت: «فرزندان ایران را بخوان.» خواندم و او بشکن زد. و توپ را شاد و شنگول و مهربانانه به من داد!
در کلاس دوم، درس اول با «آفتاب زرد پاییزی همهجا را روشن کرده بود» شروع میشد. دو چیز از این درس غصهدارم میکرد. یکی پاییز غمانگیز که احمد را از مادرش جدا میکرد و دیگر، چند همکلاسیام که مردود شده بودند. با «مردمان نخستین» لخت میشدم و دور آتش مینشستم و با نیزه و سنگ به شکار میرفتم و زندگی سرخپوستی داشتم. جالب اینکه چون نمیدانستم آنها به چه زبانی سخن میگویند، با ایما و اشاره حرف میزدم! حسنک کجایی را نمیفهمیدم. چون نمیتوانستم قبول کنم که گاو و گوسفند هم حرف میزنند یا آن ابر سیاه و نانوا و آسیابان را که هیچ دوستیای با آنها نداشتم و نمیتوانستم داشته باشم.
در این سال دو شعر را بعد از ۴۵ سال هنوز از برم. «جوجه نافرمان» و «هان ای پسر عزیز و دلبند» هر دو برایم فهمیدنی بودند. حس دلسوزی برای جوجههایم که گربهای آنها را خورده بود و حس انزجار و انتقام از آن گربه بیچشم و رو و بیرحم. اطاعت از پدر و مادر هم دست خودمان نبود. از ترس جهنم مجبور بودیم کاری کنیم که در بهشت محبتشان بمانیم و از فرمانشان سر نپیچانیم.
در کلاس سوم، دهقان فداکار را «ریزعلی» نامیده بود که برایم باورپذیر نبود. چنین کسی باید رستم یا اسفندیار و نریمان و گیو و گودرز باشد. درسش برایم ملموس نبود. قطار ندیده بودم و نمیشناختم.
در کلاس چهارم، پطرسِ قهرمان میشدم. همیشه در دوران بچگیام فکر میکردم حتما باید سوراخی را با انگشتم بگیرم تا عدهای نجات یابند. اطرافم پر از آب بود و برکه و شالیزار. اما هیچ نیازی به انگشت نحیف و کودکانه من نبود که از سرما یخ بزند تا آبی بند آید. «باز باران» گلچین گیلانی هم بود که بیشتر با ما سازگار بود در سرزمین باران و همیشه بارانی.
از کلاس پنجم، در فارسی «آرش کمانگیر» بود سروده سیاوش کسرایی که غرورآفرین بود و کتاب تعلیمات مدنی را به یاد دارم که صحبت از نظام جمهوری و پادشاهی بود. به یاد حرفی میافتادم که معلم کلاس اولم در اولین درس گفته بود که عکسی از کلاس درس بود و بر بالای تختهسیاه روی دیوار عکس محمدرضا پهلوی بود. معلم گفته بود: «دو خدا داریم، خدای آسمانی و خدای زمینی» و اشاره به عکس بالای تخته سیاه کرده بود. این تناقض که میتوان بدون خدای زمینی زندگی کرد همانطور که جمهوریداران دارند زندگی میکنند. آقای صدیقی، معلم کلاس پنجممان، خیلی نصیحتمان کرد که برویم آخوند بشویم تا نانمان در روغن اندازیم.
از این زمان به بعد دیگر با کتابهای حرفه و فن زندگی کردم که دو دختر معلممان بودند. یکی که زمخت و تبرتراش با قلبی کودکانه و مهربان، که بچهداری (بهداشت) و دوخت و دوز (خانهداری) یادمان میداد و چقدر بعدها به دردم خورد! و دیگری که خوشتراش و خوشگل و خوشپوش و خوشآب و رنگ، اما سختگیر و نامهربان بود، فلزکاری درس میداد! بارها و بارها در حضور او چراغ پریموس را از حفظ و شفاهی روشن کردم و با چکش خیالی بر سنبه کوبیدم و فلز را بریدم و جوش دادم!
یک معلم زبان انگلیسی هم داشتیم که روی میز مینشست و موعظه میکرد که: «زبان ما زبان قرآن است. استعمار دارد به ما زبان انگلیسی میآموزد.» و هیچ نیاموختم از او از این زبان! این را زمانی فهمیدم که رفتم دبیرستان.
در دبیرستان کمکم از کتاب درسی بیرون آمدم و به خیابان زندگی پا گذاشتم و جز چند داستان زندگیام در کتابها نبود. «قصه عینکم» رسول پرویزی، همۀه گذشتهام را تشکیل میداد. شخصیت اصلی داستانش من بودم. «مهمان ناخوانده» محمدعلی اسلامی ندوشن، گفتگوی مردی بود با ریگی که در کفشش افتاده بود و این همان دغدغههای درونی من بود که درگیر و در گفتگویش بودم. کشمکشی بود که با درونم و افکارم و همه آنچه در پیرامون زندگیام بود، داشتم. و بالاخره «منشآت» قائم مقام فراهانی سرنوشتم بود که رنج و تعب و فراق و هجران و ناکامیهای پیدرپی در سراب زندگی را نوید میداد: “مخدوم مهربان من، … شما را طرب داد ما را تعب. قسمت شما حضر شد و نصیب ما سفر. ما را چشم بر در است و شما را شوخچشمی در بر. فرق است میان آنکه یارش در بر است با چشمش بر در. خوشا به حالت که مایۀ مَعاشی از حلال داری و هم انتعاشی در وصال؛ نه چون ما دلفگار و در چمنِ سراب گرفتار. روزها روزهایم و شبها دریوزه.”
این نامه را در موقع امتحانات خرداد سال ۱۳۵۹ در میان باغی که شکوفههای رنگارنگ درختانش، با نسیمی در حال پرپر بودند، یکی از بچهها میخواند. در میان شکوفههای فراوان و زیبای درختان، زین پس موقع میوهدادنمان بود. رفتم تا مانند پروانه از پیله کتاب بیرون آیم. سه ماه بعد جنگ شروع شد.