در غروب یک روز دلنشین اردیبهشتی، مه غلیظ، چون اژدهایی غولپیکر از دره بالا میآید و بر سر راهش هرچه را که مییابد، یکی پس از دیگری خشمگنانه میبلعد تا چیزی از دهکده باقی نگذارد: خانهها را با ساکنانش، باغها را با جانداران و درختان گردوی سر به فلک کشیدهاش، کشتزارهای سرسبز گندم و جو و ….
اختصاصی/صبح رانکوه-حسین ثاقبی: در این میان، صدای خروسها که از خشم و غرور و غیرت میخواستند حنجرهشان را پاره کنند، عوعوی سگهایی که بالفطره نگهبان بودند، نعره گاوهای هراسان به دنبال گوسالهها، فریاد مادرانی که به فکر بچههایشان بودند، و صدای زنانی که شوهرانشان را فرا میخواندند، فضا را آشفته کرده بود. چیزی که بر این دهشت میافزود، بانگی بود که از بلندگوی معبد برخاسته بود و موذن با صدای تودماغی حاکی از غم و ترسی که توان رعایت ریتم و آهنگ را به او نمیداد، گویی بر شیپور اصرافیل میدمید تا ندا دهد رستاخیزی در پی است.
دهکده که در درهای میان دو کوه، دراز به دراز آرمیده بود، حد فاصل میان دو نوع آب و هوا، در میان کوههای البرز قرار داشت که موقعیت ممتازی را نسبت به روستاهای دور و نزدیک برایش فراهم کرده بود. هوایی خنک و خشک در همجواری سرسبزی جنگلها و مراتع شمالی و دشتهای رو به آفتاب و خشک جنوبی با چشمهسارانی به تعداد انگشتان دو دست که نیمی از آن رو به قبله و نیمی دیگر پشت به قبله بودند و آبی شیشه مانند از آنها بیرون میزد تا همه جانداران و نباتات و جمادات را با تراوش خود سیراب سازد. ساکنان، بیشتر از آب چشمههای پشت به قبله استفاده میکردند که به اعتقادشان گواراتر و شفابخش بود.
شبها سکوت کرکننده و آرامشی بهشتیگونۀ دهکده، انسان را به خوابی به ژرفای عمیقترین رویاها میبرد تا ریهها به تناوب از هوای پاکیزه پر و خالی شود. روزها، زندگی یکنواخت و کندپا، آرام و آهسته قدم برمیداشت تا ساکنان، همچنان در آسودگی بمانند و از خوشبختی حاصل از این غفلت بهرهمند باشند و خود را سعادتمندترین به شمار آورند. و اندک مصائب خود را هم به گردن آسمانیان و جنیان و پریان و دیوان بیندازند تا رمال دهکده هم احساس وجود کند و سایه سنگین حضورش را بر سر همگان بگستراند.
در جوار دهکده و بر بلندای تپهای امامزادهای بود که بر خلاف همه امامزادگان منطقه، مونث بود و این خود دلیلی بود تا مهربانتر به نظر برسد و بر کسی خشم نگیرد. «شهربانو» که شجره و عقبۀ مشخص و مکتوبی نداشت، نسبش به جایی نمیرسید. اما پذیرای همه اقشار دهکده بود تا مردان بر فراز تپه خوشمنظرهاش قدمی بزنند و فراغتی حاصل کنند، زنان و کودکان به مراسم اطعام با مهیاکردن سفرهای رنگین نذرشان را ادا کنند و روحشان را به آرامش برسانند، و مردگان در حیاطش با آرامش ابدی دست یابند، بلکه رستگار شوند.
رودی کوچک که از بالاترین نقطه سرسبز دهکده هیکنان و طیکنان پیچ و تاب میخورد و زمزمه شادی و سرزندگی سر میداد، رفته رفته پرآبتر میشد تا در میان دهکده شاخههایش را بگستراند و شاهد افتخار جاندارانی شود که هریک به شیوه خود از آن مینوشیدند. ماکیان با نوشیدن هر جرعه از آن سری بالا میکردند تا ادای سپاس کرده باشند، سگها بوسهوار آن را میلیسیدند و کیف میکردند، گاوها و گوسفندان و استران و الاغانی که گویی سیریناپذیر بودند. اما آب روان را پایانی نبود، همچنان بیفرجام ره میپیمود تا همه آبادیهای سر راهش را آباد کند و خود را به ناکجاآباد برساند.
در کنارههای این رودها و جویبارها، گیاهانی معطر میرویدند و گلهایی زیبا و رنگارنگ میشکفتند تا پروانهها را به شوق شنیدن آواز رخوتانگیز جویباران، به پرواز درآورند که بالهای عجیبالخلقهشان را باز و بسته کنند و صحنههایی دلربا بیافرینند. و میخواستند شهدشان را تنها به زنبورهای وزوزو نثار نکنند و به رایگان نبخشند.
دخترکان با لباسهای دامن دراز و الوانشان که رنگینکمان را به سخره میگرفت و به پیچ و تاب بدنشان جلوهای خاص میداد، با کوزههای سفالین در دست به کنار چشمهها میآمدند تا مینیاتوریستها و نقاشان، کمیابترین مناظر را از روی آنان نقش بزنند. با این تفاوت که آنان، زیبایی و عشق میپراکندند و آزاد میکردند و اینان، آن را در قابهای طلایی زندانی!
درست، در وسط دهکده درخت چنار درازعمری بر سر راه جویبار ایستاده بود و از آن آب مینوشید تا با قامت برافراشتهاش از آسمان برای مردم، چیزی به ارمغان بیاورد و موجب شادی و آرامش روحی آنان باشد. هرگاه که «آقادار» در انجام وظیفهاش کوتاهی میکرد، مردم دست به دامنش میشدند و چیزی بر شاخههایش میبستند تا او به یادش داشته باشد برای چه «اورمزد» آن را آفریده است. آن زمان که در شبی اهریمن را زندانی کرد به آسمان رفت و بر ماه تکیه زد. دید آسمان با ستارگانش روشن است اما زمین تاریک! تصمیم گرفت زمین را نیز روشن و آباد سازد. پس به زمین آمد و درخت «همهتخمه» را خلق کرد و در زیر آن گاو را و گیومرته، اولین انسان میرا را، که از شاخههای در هم پیچیده درخت همهتخمه، «مشی» و «مشیانه»، نخستین انسان نر و ماده خلق شدند تا مانند منشور یک رنگ را از خود به زیبایی، هزارگونه نمایش دهند. اینچنین بود که آفرینش ادامه یافت.
وقتی وارد دهکده میشدی، صدای خروسها و نعره گاوها از دور خبر میداد که زندگی با همان آرامش همیشگی جریان دارد و چیزی جابهجا نشده است. هروقت از روز که وارد میشدی فکر میکردی همچنان صبح زود است و آفتاب زندگی را، غروبی نیست. جنب و جوشی یکنواخت بر بازار حکمفرما بود و آرامشی عجیب که با صدای شرشر آب همیشه روان جوهایی که از میان روستا میگذشتند، عجین میشد و گوش را مینواخت و چشم را سنگین میکرد.
زنبورهای بیصدا و پروانههاش خاموش بر گلهای رنگارنگ و پونههای خوشبو مینشستند و تاب میخوردند. بوی نان تازه از تنورستان وسط محله اشتها را تحریک میکرد.
صدای تکنولوژی و صنعت، چنان فضا را اشغال میکرد، که ضربات محکم و یکنواخت و پیوسته چکشها که نه بر سندان که بر سنن میکوفت تا آهنگران و نعلبندان را قدرتی بخشد که بر آهن تفتیده و بور بکوبند و افزار سازند. اسبها و استرانی که نعل سمهایش را محکم به زمین میکوفتند تا زمین را بلرزانند که سواری را به تاخت میبرند یا باری حجیم و سنگین از گندم و کاه و علف بر پشت دارند.
با دمیدن صبح، مه فرو مینشیند. اژدهایی که قادر به هضم لقمه گندهتر از دهانش نبود، بالا میآورد و دهکدهای نیمجویده از دهانش بیرون میزد. آنها که از شهر رفته بودند قادر به بازگشت نیستند و آنها که ماندهاند توان رفتن ندارند. درختان میوههای نارس میآورند، هوا تغییر کرده است. آب چشمهها زلال نیست و آلوده شده است. آدمها عینک دارند و از دیدن واقعیتها محروم شدهاند. قدرت و اراده تصمیمگیری را از دست دادهاند. زور کارکردن ندارند. مرغها از تخم افتادهاند. جنگل و درختی نمانده تا تنور روستا را گرم و روشن کند و نیز گندمزار و چمنزاری و گوسفندی از پشمش بتوان نخ ریسید و گاوی که شیرش را دوشید. ثروتی برای دهکده نمانده تا بتوان به فکر انباشت آن بود.
نیروی کار عمدتا از روستاهای اطراف تامین میشود. از آهنگر و صنعتکار و نجار و نعلبند تا کارگر ساده برای کارهای پیشپا افتاده که باعث شده است طبقهای دیگر در آنجا رشد کند.
اکنون هرگاه که صدای بی… لی… بام… پتکها بر سندان میآید یا صدای اره و تیشه به گوش میرسد، معلوم است که استادکاری برای ساختن داس و تبر و سایر لوازم کشاوری به ده نیامده، بلکه صنعتگری غریبه وارد شده که اینبار تردمیل بسازد تا مردم همچنان راه بروند و دویدن را احساس کنند و عرق بریزند. هرچند به جایی نرسند.