اختصاصی صبح رانکوه/ حسین ثاقبی: هم صبحها میرفتیم مدرسه و هم عصرها. عصر اولین روز مدرسه بود که برمیگشتم. در راه که میآمدم دو تا مار سیاه دیدم. سیاهِ سیاه، که سرشان دیده نمیشد. فرو کرده بودند توی سوراخ دیوارۀ جاده. توی راه کسی را ندیدم. جز پدر یکی از دوستان همکلاسیام که کولهباری از علف پشتش بود. وقتی یک لنگه کفشم را توی دستم دید گفت: «به جای اینکه کفشت را در دستت بگیری و با پای برهنه راه بروی، مثل من سوراخش کن.» بعد داسش را از روی کتفش برداشت و اشاره کرد به بغل کفش لاستیکیاش که به اندازه یک سکه پنج ریالی خالی بود و برآمدگی کنار انگشت کوچکش زده بود بیرون. جلو خندهام را گرفتم. کفشم از قضا لاستیکی بود اما از ترس پدر نمیتوانستم سوراخش کنم. تازه، چطور باید با آن میرفتم مدرسه و از گزند تمسخر و ریشخند بچهها که هرچیزی را دست میانداختند در امان میبودم و تحمل میکردم.
آفتاب داغ بود. با پای لنگان بالاخره به محوطۀ خانه رسیدم. برگ درختان صنوبر در نسیم پاییزی میچرخیدند و صدا میدادند. بعضی برگها که در هوا چرخی میزدند و وقتی به زمین میافتادند مچاله شده بودند. وقتی به خانه رسیدم همهجا ساکت و آرام بود. مثل عصرهای جمعه. هوا آفتابی بود. آفتابش زرد بود. فصل کار تمام نشده بود. هنوز باغات، چای داشتند و همه سر کار بودند. روی ایوان خانه روی حصیر نشستم. همه کتابها و دفترهایم را ریختم روی زمین. کتابها نو بودند. دو کتابمان را هنوز نداده بودند. گفته بودند بعدا میدهند. باید با مشمع جلد میگرفتیم. این نشانه پاکیزگی بود. به خاطر این کار خیلی تشویق میشدیم. ولی هنوز مشمع نداشتم. حیفم میآمد کتاب تازه را باز کنم و از رویش مشق بنویسم. با خودم گفتم«ای کاش در باز بود و کتاب کهنهای را که از دختر همسایهمان که یک سال از من جلوتر بود برمیداشتم و از روی آن مشقم را مینوشتم.» گاهی تا آخر از روی کتاب کهنه میخواندیم و مینوشتیم و لای کتاب تازه را باز نمیکردیم. با این کار به دیگران فخر میفروختیم. حوصله نداشتم تا شب صبر کنم. از جیب کتم خودکار آبی بیک را برداشتم. درپوش نداشت. خودکار پارسالم بود. توی گرمای جیبم جوهرش زده بود بیرون. نوکش جوهری بود. خیلی ناراحت بودم که چرا هنوز خودکار نو برایم نگرفتهاند. دلم نمیآمد الکی خرابش کنم و لج خودکار تازه را بگیرم. بعضیها توی مدرسه خودکارهای تازهشان را آورده بودند. چهار رنگ خودکار نو که برق میزدند. تا پارسال نوشتن با خودکار سبز و قرمز قدغن بود. یک بار معلم خوکار قرمز مرا گرفته بود. خیلی ناراحت بودم. اما چند روز بعد دیدم که خودکارم دست پدرم است. خیلی خوشحال شدم که معلم آن را برای خودش برنداشته بود. داده بود به پدرم. هرچند پدرم انکار میکرد اما من خودکارم را میشناختم.
معلممان لباس قهوهای اتوکشیده داشت با کراواتی که به یقه پیرهن سفیدش بسته بود. کمر کتش تنگ بود. در عوض پاچۀ شلوارش تا بخواهی گشاد بود و کفش براقش را نوازش میداد. موهای فرفری بلندش یقۀ کتش را میپوشانید اما روی شانهاش نمیریخت و همینجور توی هوا میماند. جلوی سرش خلوت بود و از سفیدی برق میزد. خط ریشش تا زیر نرمه گوشش میرسید و به قول امروزیها پاچهبزی بود ولی سبیل گردنکلفتی داشت که سوراخهای بینی کوچکش را گرفته بود. انتهای سبیلش هم پهن بود. با دست چپ مینوشت. همین کارش باعث تعجب من شده بود. آخر من هم چپدست بودم ولی مجبور بودم با راست بنویسم. چرا او با دست چپ مینوشت؟
بچههای سال بالاتر میگفتند خیلی میزند. ولی من ندیده بودم کسی را بزند. تا چیزی را به چشم خودم نمیدیدم باور نمیکردم. همانطورکه همیشه میگفتند: «بیا کلاس بالاتر، ببین چقدر سخت است.» و هرگز هیچ درسی برایم سخت نبود. معلوم بود که آنها درس نمیخواندند.
کتابم را با آرامی باز کردم. لم دادم روی پهلوی چپم. توی دفترم نوشتم: «دهکده نو …» آرنج چپم که روی زمین بود درد گرفته بود. بلند شدم و آستین پیراهنم را زدم بالا. علامت حصیر روی دستم نقش بسته بود. نسیم خنکی میوزید. روی ایوان هم آمد و کتابم را ورق زد. اطرافم همچنان ساکت بود. همهجا غمگین به نظر میآمد. گویی همه مرده بودند. تنها صدای نوحه و نوای زنجرهها به گوش میرسید. چشمم افتاد به انبوهی از مورچهها که گویا به تشیع جنازه مردهها رفته بودند. بیصدا در رفت و آمد بودند. وقتی به هم میرسیدند، سری تکان میدادند و تسلیت میگفتند. نگران شدم. فکرهای بد به من هجوم آوردند. پناه بردم به کتاب. درخت هم شاخهاش شکسته بود و برای کلاغ درد دل میکرد