یک نفرشان، یک بلندگوی سبزیفروشی داشت که هر بار-باور کنید هر بار- آن را به کمک داور نزدیک میکرد و با لهجه منحصربهفردش میگفت:«این آفساید بود؟ الهی ماهی سفیدی که خوردی کوفتت بشه!»
به گزارش صبح رانکوه، کاش دنیا همان دو روز بود. وقتی جناح راست را سپرده بودیم به حسین ابراهیمی و جناح چپ، قلمرو پادشاهی علیرضا جهانبخش بود. داماش. داماش دوستداشتنی با جوانهای هیجانانگیز و پیرمردهای پرتجربه. داماشِ بازیهای بزرگ. داماشِ استقلالکشی، پرسپولیسکشی، تراکتورکشی، سپاهانکشی. تیمی با روحِ بزرگ، از شهرِ کوچک. شهری که ورزشگاهاش درست در مرکزیترین نقطهاش قرار دارد. شهری که استادیومش را بغل کرده. شهری که جز فوتبال، کافه و قهوهخانه، باقیاش اضافه است. شهرِ بازندههای سختجان، برندههای کلافه. شهرِ خوشحال. شهرِ لبخند با پول کم. شهرِ سقوط و امیدواری. شهرِ زندگی در لحظهها. بیِ هراسِ فردا.
کاش دنیا همان دو روز بود. وقتی که هنوز یک ساعت تا بازیها وقت داشتیم اما سکوها و صفها هر دو پر بودند. وقتی هنوز اشتیاقی برای فوتبال تماشا کردن در عضدی وجود داشت. وقتی بوقچیها-عباس و احمد و رفقا- سرِ پیری معرکه میگرفتند. میرقصیدند به جای بوقزدن. میفحشیدند به جای حرف زدن. میخندیدند به جای داد زدن. یک نفرشان، یک بلندگوی سبزیفروشی داشت که هر بار-باور کنید هر بار- آن را به کمک داور نزدیک میکرد و با لهجه منحصربهفردش میگفت:«این آفساید بود؟ الهی ماهی سفیدی که خوردی کوفتت بشه!». آفسایدها هنوز مهم بودند. گلخوردن هنوز درد داشت. گلنزدن، عصبانیکننده بود. پولدارها داماش را تنها گذاشتند، علیرضاها رفتند پی سرنوشتشان، لمپنها باشگاه را به نابودی کشاندند. داماش دیگر اسب برنده هیچکدام از شرطبندیها نبود. در ورزشگاه، سیگارها بیشتر از آدمها بودند و شکستها، پرتعدادتر از قطرههای باران. داماش، آرزوهای دور و درازش را به خاک سپرد. تیمی که رفت بر باد. تیمی که داد بر باد.
آی اسپورت