اختصاصی صبح رانکوه– حسین ثاقبی: باران تند میبارید، و صدای ضرب سرانگشتانش بر حلب شیروانی میپیچید و در لابهلای صدای چرخ خیاطی مادر تاب میخورد و از صافی پتویی که در آن مچاله شده بودم میگذشت و گوشم را مینواخت و هوشم را میبرد و به همراه نسیم ملایمی که از میان سوراخهای مثلثی نردههای ایوان رد میشد، خوابم را گوارا میکرد. مرغ روحم پر کشیده بود و روی سرشاخههای بلندترین درختان نارون گوشه حیاط، کنار پرندهای رنگارنگ نشسته بود و آواز سر میداد. در برگشت، خودش را روی لبه نردۀ ایوان تکاند و قطراتی بر سر و رویم ریخت تا آرام آرام با صدای ملایم و مهربان مادر بیدار شدم که میگفت: «بذر خواب را هم که گرفتی! دیگه پاشو. سفره، خوب نیست اینقدر باز بماند.» غلتی زدم و با آرنج دست چپم پتو را کنار زدم. گلبرگهای باران بر لبه ایوان میخورد و هزار تکه میشد و عطرش را بر صورتم میریخت. بلند شدم و نشستم. چشمم را باز کردم. باران داشت درختان را هاشور خاکستریرنگ میزد. گنجشکان پَرزنان همدیگر را دنبال میکردند و با عجله روی چوبهای زیر شیروانی مینشستند و خود را میتکاندند. غوغایشان فضای ایوان را پر کرده بود. چرخ دیگر نمیچرخید. تکتکِ صدای قیچی، نخهای اضافی را میبرید.
گفتم: «آه، مدرسهام! ساعت چنده؟»
لبهای مادر به یک طرف صورتش کج شد و تا نزدیک گوشش کش آمد. وقتی لبخند میزد، چال وسط صورتش مثل گردابی مرا در خود غرق میکرد. صدایش که شیرین شد، گفت: «امروز جمعه است.»
گفتم: «محسن، محسن نیامده؟»
گفت: «محسن؟ محسن برای چه؟»
گفتم: «فردا امتحان فیزیک داریم.»
گفت: «پس باید بروی خانۀ آنها.»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «قرار است خواهرت اینا بیایند پیش ما.»
سرم دور میزد: «خواهرت اینا …!»
دستش را چند بار پس و پیش برد و پرده سفید را جمع کرد توی سینهاش. گفت: صبحانهات را که خوردی، پرده را بزن پشت پنجره. چرخ را هل داد کنار ستون و زورزنان گفت: «این را هم ببر توی اتاق بگذار سر جاش، آن گوشه.»
منظورش توی اتاق روی صندوق چوبی، کنار رختخوابها بود.
گفتم: «پس هیچی!»
گفت: «چی هیچی؟»
گفتم: «نمیروم پیش محسن.»
گفت: «مگه نگفتی امتحان داری؟»
گفتم: «نه، مهم نیست. آوا که بیاید، درس تعطیل است.»
گفت: «تازه، ماوأ هم میآید.»
رختخواب سبکم را که جمع کرده بودم، زدم زیر بغلم و خوردم به در دولنگهای. از چاک در رد شدم و پرتشان کردم پشت پردۀ گلداری که با نقش طاقچهپوشهای گلدوزی شده، هماهنگ بود. نور خوشخوشان در نبود پرده، از پنجرۀ مشبکی که رنگ آبیاش را خودم زده بودم، چپیده بود توی اتاق. برگشتم روی ایوان. حصیرها ردیف به ردیف در سرتاسر ایوان دراز کشیده بودند.
مأوا اسم مستعارش بود. شادی را در دلم حبس کردم. صدایی در دلم میگفت: «چه بهتر از این! نور علی نور شد.» پریدم گوشۀ ایوان. سماور از گرما میلرزید. جفت زدم کنار سفره. تای سفره را که بلند کردم، نان و پنیر و شکردان بیرون زدند و دالی گفتند.
صدای مادر امان نداد: «آهای!»
برگشتم به طرفش. دستش را دور صورتش میچرخاند. آرام میگفت: «صورت، صورت.» دوتا چال روی صورتش بود.
اجازه ندادم دستانم از کتف آویزان شود. جستی زدم گوشه ایوان. انگشتانم درست در دمپایی جا نگرفته بود که دو پله سیمانی را یکی کردم و پریدم پایین. با صدای بلند مادر خشکم زد: «آهای، کجا کجا کجا؟ قرار نیست حالا خودکشی کنی که. یک چیزی بینداز روی دوشت سرما نخوری.» دیگر نمیتوانستم دستانم را آویزان نکنم و گردنم را نیندازم روی شانۀ چپم و خودم را برای مادرم لوس نکنم. ایستادم تا ژاکتش را داد دستم. ژاکت را انداختم روی دوشم. گفت: «بپوش!» نپوشیدم. پیچیدم از زیر شیروانی که آب باران مثل یک پردۀ مهرهای از آن آویزان شده و تا زمین رسیده بود و ریگهای سیاه و سفید را در آب زلال میغلتاند. درِ حلبی دستشویی را که بستم همانجا کنار حوض سیمانی نشستم و شیر آب را باز کردم و صورتم را شستم و باز پلهها را دوتا یکی کردم و نشستم کنار سفره. قاشق چایخوری توی استکان میچرخید و صدا میخورد. مادر که به این صدا حساس بود، گفت: «چیه؟ زنگوله بستی مگه؟ عجله نکن!» معلوم نبود لقمه نان و پنیر زودتر به دهانم میرسید یا استکان کمرباریک. شوری و شیرینی قاطی شده بود. تکیه داده بودم به نرده، و زل زده بودم به آن طرف پرچین چوبی به باریکهراهی که از میان درختچهها میرفت و گم میشد توی هاشور باران. بارانی که حالا تند شده بود. از آسمان عشق میبارید و با گِل زمین میآمیخت. در خیالم، سایههایی رقصان، از غبار هاشور، میزدند بیرون. نه، خیال نبود. چهار تا پا به طور نامنظم حرکت میکردند و یک چتر را راه میبردند. یعنی میآوردند به طرف خانه ما. از دروازه چوبی کنار پرچین رد شدند. آوا مثل غورباغه درختی چسبیده بود به مادرش. ماوا چتر رنگی را گرفته بود روی آن دو نفر که به هم چسبیده بودند. روی چتر چند برگ چسبیده بود. روی تشکچه تکیه داده بودم به حصیر دیوار و قایم شده بودم پشت نرده چوبی و از لای سوراخ مثلثی بین نردهها نگاهشان میکردم. مادرم روی ایوان نبود. حیاط گِلی بود. با احتیاط قدم میگذاشتند. نگاهشان به زمین بود. نمیدانم از آسمان چه باریده بود که نمیخواستند زیر پا بگذارند و لگدش کنند. پایش در گِل فرو میشد. من در ایوانِ عشق شناور بودم. سر و صدایشان زودتر از خودشان رسید. خواهرم مادر را صدا میزد. مادر به ایوان آمد و با اشاره به من گفت: «پاشو بچه را بگیر.» آوا را به خودم چسباندم. ماوا خیس خالی بود. پشت دامن لباسش چسبیده بود به بدنش و چروک برداشته بود. صورتش گل انداخته بود. آب از لباسشان میریخت. بالای پلهها خیس شده بود.
مادر گفت: «زود لباسهایتان را عوض کنید و یک چایی داغ بخورید.»
خواهر گفت: «من خیلی خیس نیستم. فکری برای مهری بکنید.»
ماوا لباس نیاورده بود.
مادر گفت: «تنبان مرا بپوش.»
خواهر گفت: «پیراهن چی؟»
گفتم: «پیراهن من.»
و پریدم توی اتاق و پیراهن راهراهم را از روی رختآویز دیواری آوردم. اول به خواهرم نگاه کرد بعد پیراهن را از من گرفت. رفت به اتاق. اتاق بغلی. همان اتاق من و خواهرم، وقتی پدرم بود. داشت لباسهایش را در میآورد. حتما چسبیده بود به رختخوابهای ما که پشت همان پردۀ رنگی که مرتب روی هم چیده بودند جز رختخواب من که نظمشان را به هم زده بود و پرده چسبیده بود به بدن خیسش. آمد بیرون. تنبان گشاد و چیندارش که یک دنیا رنگ داشت با هر قدمش پیچ و تاب میخورد و دنبالهاش روی زمین کشیده میشد. پیراهن راه راهش هم افتاده بود روی تنبانش. راههای پیراهن روی سینه و پشتش منحنی شده بود. لباس خیسش را آویزان کرد در گوشه ایوان روی بندی که این سر ایوان را گرفته بود و وصل کرده بود به آن سر. آوا در بغلم بود و چنگ میانداخت. میخواست عینکم را بردارد. اگر باران میگذاشت حتما برای گردش به باغ میرفتیم و سری به پشت خانه میزدیم. لای چوبها و هیزمها لانه میکردیم. دور سماور نشستند. چند تار موی خیسش از زیر روسری پنبهای سفید روی گونهاش را گرفته بود. از زمانی که خواهرم را دادیم به برادرش، از چشمانش فهمیدم که این دختر مال من است. از آن موقع چشمهایمان حرف میزدند. خیالم راحت بود که مال این خانه است. از همان شب که برای خواستگاری برادرش آمده بودند. درست سه سال پیش بود نه دو سال و نیم. بهار بود. بازهم باران بود.
از بالای سرش «به»ها روی شاخههای بلند و نازک درخت زیر سنگینی آبی که رویش نشسته بود سر میجنباندند. زرد زرد بودند. گفتم: «حیف که نمیتوانم برای شما “به” بکنم از درخت.»
خواهرم گفت: «چرا؟»
ولی انتظار داشتم این را ماوا بگوید. گفتم: «باران.» و سر و چشمم را کج کردم به طرف حیاط.
خواهرم به خیلی دوست داشت. طوری نگاهم کرد که گفتم: «باشد. ولی یکی باید چتر را بالای سرم نگه دارد.»
ماوا گفت: «من نگه میدارم.»
مادر گفت: «حالا مجبورید؟ هوا که خوب شد، برایت میآوریم.» دید دارم لوس میشوم، رو کرد به من و گفت: «پاشو برو درست را بخوان. بچۀ مردم را چشم به راه نگه داشتی.» یادش نبود که قرار بود محسن بیاید پیش من.
گفتم: «با این باران چهجوری بروم؟»
گفت: «همانجوری که میخواستی “به” بکنی از درخت!»
گفتم: «قرار بود اون بیاید.»
گفت: «حالا تو برو! میبینی که مهمان داریم.»
نمیدانم چرا یکباره اخلاقش عوض شده بود. اصلا مادرِ یک ساعت پیش نبود. لباسم را پوشیدم. کتابهایم را در کیسه پلاستیکی گذاشتم. چتر را باز کردم. از کنار درخت انار که رد میشدم، دامنه چترم به شاخه انار گیر کرد و نیم دور چرخید. انارهای ترش سبزرنگ و آبخورده سنگین و سر به زیرتر شده بودند و شاخههای نرم را هم با خود آورده بودند پایین. حیف که حالا حوصله خودم را هم نداشتم. دیگر چشمهایم زیباییهایی را که باران با خود آورده بود، نمیدیدند. چکمهام در گِل مینشست. همهجا گِل بود و گِل بود که میچسبید به چکمهام و سنگینش میکرد. عطری نداشت. عطر فقط در خانه ما بود، میان دو اتاق کوچکمان. پشت پرده که لباسش را عوض کرد و در فضای ایوان با آن آویزههایی که کدوها و گلدانهای شمعدانی را در دست گرفته بودند و یک عروس سر تا پا رنگی در آن نشسته بود.
راه خانۀ محسن را در پیش گرفته بودم. پاهایم نمیرفت. میگفتم ایکاش امتحان نبود. ایکاش کلمه امتحان از دهانم در نیامده بود. و ایکاش مادر اینقدر به درسم حساس نبود. تا بازهم مینشستیم دو نفری گل یا پوچ بازی میکردیم. دستانش لطیفش را در دستم میگرفتم و پشت دستش را چین میدادم و به چینها زل میزدم و تعداد چینها را میشمردم و شک میکردم و باز چین میدادم و میشمردم و شک میکردم. و هیچوقت اشتباه نمیکردم که همیشه خدا جفت بود و گُل بود و دستش را مثل گُل باز میکرد و عطرش کف دست گلگونش، وجودم را مست میکرد. این خانه را پدرم ساخته بود. گفته بود این را برای پسرم میسازم و عروسم. همان سالی بود که من به دنیا آمده بودم. هفده سال پیش. باران بیرمق میبارد. راه تمام نمیشود. سرم پایین بود زیر چتر. از کنار برکهای که به خانه محسن میرفت آرام آرام میرفتم. خانه محسن پیدا نبود. راه را گم کرده بودم. آسمانِ آبلهرو، افتاده بود در آب برکه.